بعد از ۳۰خرداد ۶۰ من هم مثل بسیاری دیگر ارتباطم قطع شده بود و بهدلیل امنیتی به محل زندگیم مراجعه نمیکردم. روزها را در جستجوی ارتباط و شبها را در بلوارها و میدانها میگذراندم. رطوبت زمین و سرمای شب باعث درد و خشک شدن عضلات و مفاصلم میشد. صبح زود خودم را به مسجدی میرساندم و بعد از نماز جای آفتابگیری میخوابیدم اما دقایقی نگذشته بود که خادم مسجد کسانی که دراز کشیده بودند را بیرون میکرد: «مسجد جای خواب نیست! بیرون. بیرون»! بعد از آن سوار اتوبوسهایی که مسیر طولانیتری داشتند میشدم و در طرف آفتابگیر مینشستم. گاهی در انتهای مسیر راننده صدا میزد «آقا آخر خطه، بیدار شید!» و دوباره اتوبوس دیگر تا در طی روز بشود ارتباط را مجدداً برقرار کرد. در یک قرار بر اثر اشتباه خودم مورد ظن قرار گرفتم و در حالیکه مسلح نبودم دشمن با شلیکهای متوالی اقدام به دستگیریم کرد. اما توانستم فرار کنم و به شهری در آذربایجان رفتم و برای مدتی آنجا بودم. سرکوب خشن و عطش دجال به خون مجاهدین موج میزد. مدام حرفهایش از جاسوسی خانوادهها و لو دادن عضو خانواده و جاسوسی از همسایه پخش میشد و حتی بر دیوارها هم نوشته بودند. در و دیوارهای شهر پوشیده از شعارهای فاشیستی مثل «جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم، جنگ نعمت است، منافقین بدتر از کفارند...» پوشانده بود. جسد کشتگان جنگ را میآوردند و در پای تابوت آنها هیستری ضدمجاهدی را کوک میکردند. حتی مدتها پس از به خاک سپردن برای بعضیشان دسته سینهزنی راه می انداختند. آخوندهای دانهدرشت با مناسبت و یا بیمناسبت به شهرها گسیل میشدند تا بر تنور کینهکشی از مجاهدین بدمند. آن زمان امکانت ارتباطی مثل اینترنت و یا ماهواره نبود. فقط صدای مجاهد بود که مثل شهابی سرتاسر وطن را میپیمود و از لابلای پارازیتهای شدید و چندلایه باید مدام پیچ رادیو را میچرخاندی تا برای چند ثانیه مطلبی را بشنوی و اگر مطلب حساس بود در بخشهای بعدی مجدداً گوش کنی و مطلب را حدس بزنی و یا دربیاوری. اما همین جنگ امواج آگاهی با پارازیتهای خمینی خودش معرف جنگ مرگ و زندگی با هیولای ایرانخوار بود. صحنه جنگ تمامعیاری که خمینی سعی در پوشاندنش داشت ولی صدای مجاهد و پارازیتها را به عرصه عمومی میآورد. آن هم به بهای خرج کردن از کیسه مردم و ریختن به پای مزدوران و دستگاههای پارازیت که گرانقیمت هم بود. آن هم نه یکی دو تا بلکه تعداد زیاد و در نقاط مختلف. از طرف دیگر تلویزیون رژیم برای پراکندن یاس و دمیدن به تنور جنگ وقت کم میآورد و ساعتهای شبانهروز برایش کم بود. برنامههایش عمدتاً مرکب بود از آخوند، جنگ و ضدمجاهد. اگر موضوع دیگری مطرح میشد بیشتر حاشیه و گرفتن زهر تاثیر معکوس بود. آدمکشان رژیم را میآوردند که فتوحات ضدمجاهدی و صحنههای تیرباران را توصیف کنند تا به خیال خودشان پروژه یاس و ترس را پیش ببرند. از آنجا که فضای شبه حکومت نظامی بر شهرها حاکم بود و از همان سر شب خیابانها خلوت و تاریک بود، مردم به خانهها میرفتند و تلویزیون پشموشیشه یکهتازی میکرد اما موجب نفرت مردم بود. همانطور که بالاخره خودشان به تنفر عمومی به این شکل اعتراف کردند که بیشترین بیننده را برنامه کودک دارد. حتی از فرط رسوایی دلقکهایشان را فرستادند تا برنامههایش را مسخره کنند که به خیال خودشان از زهر تنفر عمومی بکاهند. آن هم در شرایطی که هیچ تلویزیون یا کانالی نبود و تبلیغات سیاه رژیمی تنها یکهتاز میدان بود. آیا در شرایطی که هیچ آزادی و هیچ امکان آمارگیری مستقلی وجود نداشت اینها شاخص مقاومت مردم حتی در همان شرایط جنگ و سرکوب و کشتار نیست؟
در یکی از شبهای زمستان و در قیلوقال دهه زجر و سالگرد شروع خلیفهگری خمینی ناگهان خبر حمله به پایگاه سردار کبیر آزادی و اشرف شهیدان را دادند تا کامشان شیرینتر شود. احمقها به این فکر نکردند که حجت قاطع دیگری بر ایستادگی تا به آخر و سازشناپذیزی مجاهدین به اتم وجه را ناخواسته در همان صحنههایی که برای قدرتنمایی آراسته بودند به نمایش میگذارند. پیکر رشید سردار کبیرمان موسی با شهدای والامقام همرکابش برخلاف توقع بوزینگان دستگاه خلافت موجی از شوک و همدردی در محیطی که شاهد بودم بهوجود آورد. بعد هم لاجوردی با چهره جلادیش در حالی که نوزادی را نگه داشته بود با نیشخند هیستریک غیظ ناکامی خود را از اینکه حتی یک نفر را نتوانسته زنده به چنگ آورد آشکار میکرد. عجبا که در ورای منطق و تحلیل و نتیجهگیری، حسی که ناگهان موج زد حس یگانگی با شهیدان بود. این صحنه، صحنه مالوفی بود که همه از اسیران دربار یزید و طفل شیرخوار امام حسین(ع) داشتند. عجبا که چه قرابت نغزی در این دو صحنه بود. این حماقت رژیم بهشدت بر منفوریتش افزود. پیکر سردار تجسم ایستادگی تا به آخر شد و نام اشرف سمبل و نمادی از شرف زن انقلابی موحد.
عاشورا و پس از عاشورا یکجا و فشرده در همین صحنه مجسم شد. خشم و نفرت متراکم به ذخیرههای آتش این نبرد تاریخی افزود. فردای آن روز هم شنیدم در بازار یک بسیجی شناختهشده لودگی کرده و از میان مردم حاضر در آن فضای سرکوب خانمی بهشدت برخورد کرده و کف دستش گذاشته بود و عجبا که بسیجی مزدور و بیچنته خفه شده بود. تا مدتها اینجا و آنجا در بسیاری جمعهای آشنا و خانوادگی رشادت و شجاعت زنان و مردانی که تا آخرین قطره خون جنگیدند و دشمن را در دستیابی به کوچکترین چیزی ناکام گذاشتند حرف اول بود. به راستی که سوزاندن نقاب دجال با هیچ چیزی میسر نمیشد الا با همین خونهای پاک و فدای حداکثری که دشمن احمق با نشاندادن پیکرها به اتم وجه کیفیت عنصر مجاهد خلق را به نمایش گذاشت.
در مدت عمر عزیزان زیادی تنهایم گذاشته بودند و فقدان هر یک دریغانگیز بود. یاد یک روز دیگر سراغم آمد. روزی که آیتالله طالقانی در گذشت. آن روز هم بیاختیار صورتم خیس شده بود. انسانهایی هستند که زندگی را زیبا و دوستداشتنیتر میکنند. الگویی کامل و تمامقد از ارزشها و سرمایههای حیات به جا میگذارند. الگوهایی ستایشانگیز و شورآفرین. فرمانده و رهبر مقاومت آزادیستان ایران مسعود عزیز به نیکویی شهیدان ۱۹بهمن اشرف شهیدان و سردار کبیر و همرکابانشان را توصیف کرده است.
سلام خدا و خلق بر آنها باد. بر نام و یاد و راهشان درود بیپایان.
چند روز بعد بانویی سالخورده با ذکر صحنههای آن شب گفت برای شهیدان سرفراز دعا خوانده و بر آنها نماز گزارده است.
راستی آیا هیچ سیستم آمارگیری و افکارسنجی هست که لعنتکنندگان خمینی و لاجوردی را بشمارد و یا نمازگزاران بر پیکر شهیدان عاشورای ۱۹بهمن ۶۰ را بسنجد؟
سردار ما در ۱۹بهمن ۱۳۶۰ با خونش به ما آموزش داد که "عاشورا فلسفه آزادی".
مجاهدین با تمام هستی و خانمان، رنج و شکنج و خون حرمت کلمات را نگاه داشتند. با زیستن و شهادتشان کلمه مقدس آزادی را معنی کردند. دجال خونریز را از دستاندازی به ناموس کلمات ناکام گذاشتند. همان کلمات پاکی که ریشه در زمین و شاخه بر آسمان دارد و به انسان فایده میرساند و خدمت میکند.
بعد از ۳۰خرداد ۶۰ پیام مشترک مسعود و موسی که بسیار هم فشرده بود الگوی حرکت را عاشورا اعلام کردند. در حماسه ۱۹بهمن ۶۰ این پیام به اتم وجه بارز شد.
سلام خلق و خالق و سلام همه آزادگان و آگاهان عالم بر کشتگان عشق، همان عشق گدازان به آزادی و نجات ضعیفان.
من قتل فی طریق الحب فهو شهید.
محمدرضا از تهران