سالهای ۵۱ و ۵۴ در برگیرندهٔ دو حماسهٔ بالابلند در تاریخچهٔ مبارزه انقلابی مسلحانه با دیکتاتوری سلطنتی هستند. این دو حماسه در یک روز آتشین با هم تلاقی میکنند: «۳۰ فروردین»
در ۳۰ فروردین ۵۱ نخستین اعضای دستگیر شده از مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران در برابر جوخههای اعدام قرار گرفتند تا با خون خود، پیماننامهٔ وفاداری به خلق را امضا کنند.
مجاهدین شهید: ناصر صادق، محمد بازرگانی، علی میهندوست و علی باکری
در ۳۰ فروردین ۵۴، در تپههای مهگرفته و ساکت اوین رگبار مسلسلها طنین انداخت. بهدنبال آن ۹ تیر خلاص، به واپسین تپشهای قلب دو مجاهد و ۷ فدایی خلق پایان داد.
مجاهدین شهید: کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل. فداییان قهرمان، بیژن جزنی، محمد چوپانزاده، مشعوف کلانتری، احد جلیلافشار، حسن ضیاءظریفی، عباس سورکی و عزیز سرمدی
جلادان در دامگه تاریخ
پرویز ثابتی، «مقام امنیتی» ساواک و میرغضب مخصوص شاه در شکنجه و تیرباران زندانیان سیاسی، در کتاب خاطرات شفاهی خود به نام «دامگه حادثه» مدعی شده است که این ۹ زندانی هنگام انتقال از زندان اوین به زندان دیگر در حوالی بزرگراه شاهنشاهی، با بریدن دستبندهای خود از ون حامل آنها خارج شده و مأموران به سمت آنها تیراندازی کرده و هر ۹ نفر را کشتند.
این دروغ رذیلانه در حالی است که «بهمن نادریپور»، معروف به «تهرانی»، شکنجهگر و سربازجوی ساواک و سرپرست زندان سیاسی اوین، در دادگاهی به تاریخ ۱ خرداد ۱۳۵۸، اینچنین به پشت صحنهٔ این کشتار اعتراف کرد:
«رضا عطارپور یا همان حسینزاده تلفنی به من اطلاع داد که کاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم. در آن موقع سرهنگ وزیری رئیس زندان اوین بود... شعبانی (حسینی) و رسولی... زندانیان را از زندان اوین تحویل میگیرند و ما هم در قهوهخانهٔ اکبر آوینی، در نزدیکی بازداشتگاه، منتظر میشویم و با سرهنگ وزیری به محل میرویم... رسولی و حسینی زندانیان را تحویل گرفته و سرهنگ وزیری در حالی که لباس نظامی به تن داشت، خود را آمادهٔ کارزار با عدهیی کرده بود که هم دستشان بسته بود و هم چشمشان. با راهنمایی او و بهدنبال مینیبوسِ حامل زندانیان، به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم... زندانیان را پیاده کرده، بهردیف، روی زمین نشاندند، در حالی که دستها و چشمانشان بسته بود... اولین کسی که رگبار مسلسل یوزی را به سوی آنها بست، سرهنگ وزیری بود و از آن جایی که گفتند همه باید شلیک کنند، همه شلیک کردند... سعدی جلیل اصفهانی بالای سر همه رفت و تیر خلاص را شلیک کرد»... .
آری، جلادان اینگونه در دامگاه تاریخ یکدیگر را افشا میکنند.
یک گزارش نادر از عفو بینالملل
گزارش هیأت نمایندگی عفو بینالملل در سال ۱۹۷۲ میلادی معادل ۱۳۵۱ شمسی از زندان اوین، تصویری از آن شکنجههای هولناک ساواک و نیز مقاومت قهرمانان به دست میدهد. گزارشی که هنوز مو را بر اندام سیخ میکند.
در گزارش بهنقل از اعضای هیأت عفو بینالملل در ملاقاتشان با مجاهد شهید، ناصر صادق چنین آمده است:
«وقتی از ناصر صادق پرسیدیم که آنها مورد چه شکنجههایی قرار گرفتهاند، او یک پاسخ طولانی به زبان فارسی داد. این پاسخ بهصورت خلاصه توسط مترجم اینطور ترجمه شد: «آنها روزی که دستگیر شدند کتک زده شدهاند». صادق اشاره کرد که این ترجمه نادرست است، و به این ترتیب من این سؤال را تکرار کردم و مترجمها با بیحوصلگی همان ترجمه را تکرار کردند. در نهایت من از صادق پرسیدم: «آیا دوستان شما مورد ضرب و شتم قرار گرفتند؟ و او به زبان انگلیسی پاسخ داد: «نه، آنها را داغ کردند». مترجمین به ما گفتند مصاحبه تمام شده و زمان ترک آنجا فرا رسیده است. صادق به من اشاره کرد که میخواهد با من صحبت کند، و در حالی که از ما میخواستند آنجا را ترک کنیم، صادق خطاب به من تأیید کرد که او با قنداق هفت تیر مورد ضرب قرار گرفته که موجب خونریزی و بیهوشی او شده است. او به من گفت که مسعود احمدزاده، بدیع زادگان، عباس مفتاحی و بازرگانی از جمله کسانی بودهاند که با قرارداده شدن بر روی میز فلزی که در اثر حرارت سرخ شده بود سوزانده شدهاند، و اینکه بدیع زادگان از آن زمان پاهایش فلج شده و تنها میتواند با استفاده از بازوهایش با خزیدن به جلو حرکت کند. آخرین کلمات او به من اینها بود: «کاری کنید همه بدانند که من دیدم بهروز تهرانی در نزدیکی من در اتاق شکنجه کشته شد. من میتوانم تأیید کنم توصیفی که ناصر صادق از میز فلزی نمود دقیقاً منطبق است با علائم سوختگی مستطیل شکل که من همان روز صبح در پشت مسعود احمد زاده دیده بودم»...
هنوز در شوق «رویش خورشید از باغ خاور»
آن جانهای شیفته و خونهای والا در آن روزگار این پیام را به جامعهٔ گرفتار در اختناق آریامهری میداند که برای نیل به آزادی باید از پرداخت عزیزترین هدیهٔ هستی یعنی جان، دریغ نکرد. آنها در روزگاری به رسالت انقلابی خود قیام کردند که در سیاست پراگماتیستی و نان به نرخ روز خور، کرنش در برابر سلطنت آریامهری تبلیغ میشد. او خود را «خدایگان» مینامید و برای سلطنت ابدیاش زمینه میچید. اما قهرمانان روزگار ما در پساپشت سلطنت فرعونی او، صبحی آبیفام را به چشم میدیدند که در حال دمیدن از میان ظلمات ستبر شبانگاهی است.
اینچنین بود که رود خون شهیدان با هزاران گل خفته در سینهاش، در تاریخ ایران جاری شد و جاری ماند؛ رودی، قطرههای اشک سیمینش، هر یک «گلبن لبخند فردایی موج». این رود نغمهخوان با «باغ شکوفان کهکشان» بر فرازنا در مسیر خود به دریای نور، بسا اوج و فرودها طی کرده است؛ اما هرگز از سرودن باز نمانده است. هر دم با «باغی از آیینه» در زلال سینه، به شوق آرمانها و «ژرفاهای دور» جاری است.
این رود شگفت، هنوز «موجی بر موج میبندد»، «بر افسون ناپایای شب میخندد و با آبیها میپیوندد». هنوز بر سر آن است تا با ابریشم افشان گیسوانش در دریای خلق به آرامش وصل برسد. هنوز در شوق «رویش خورشید از باغ خاور»، رسالتی جز جاری شدن و باز هم جاری شدن و جاری ماندن برای خود نمیشناسد.
در برابر این رود نغمهخوان، هماره شکوفا و ناایستا درنگ میکنیم و با هزاران گل خفته بر سینهٔ آن، برای رسیدن به «ژرفاهای دور آرمانهایشان» همسوگند میشویم.