عمرش به یک قرن میرسد به درازنای تلاش و مجاهدت ساکنان این سرزمین برای نیل به آزادی. کودکی را همچون خیل مردم محروم و بلاکشیده به سختی و تنگدستی و محرومیت گذرانده. از مکتب و تعلیم محروم بوده و بهقول خودش سواد قرآنی دارد. هر وقت به خانهاش میروی یا مشغول دعا و نماز است و یا مشغول آماده کردن چیزی است تا به نیازمندی، محتاجی و دردمندی هدیه بدهد. از دور و نزدیک به سراغش میآیند و جویای احوالش هستند. هر کسی خاطرهای از محبتهایش دارد. همیشه این ورد زبانش است که هر چه هست جمع کنید و بدهید به هر که محتاج است. محفلش تا همین چندی پیش، قبل از بستری شدن گرم بود. در تمام سال از نماز عرفه و عید فطر و مبعث و مناسبتهای هر سال تا سمنوی عید نوروز که تا دور دستهای شهر هیچکس را از قلم نمیانداخت دوست و آشنا و همسایه و "قدیمیها" را به خانهاش میخواند. به سنت پاک ایرانی که مردمان در غم و شادی و عروسی و عزا و بیماری و نداری همدیگر حاضر و شریک بودهاند، پیوندهایش با مردمان گسترده است.
زندگی مادر اما به اینها خلاصه نمیشود. او که در انقلاب ضدسلطنتی حاضر و فعال بود. بلافاصله خطر آخوند را جدی میگیرد و در همان ابتدا به تهاجمات فاشیسم علیه مجاهدین عکسالعمل نشان میدهد. در محافل و مساجد ضرار آنها، رو در روی ریاکاران سالوس و مزدور و مفتخور با صدای بلند اعتراض میکند. کینههای آنها علیه مادر شعلهور میشود و صدمات فراوان به او میرسانند اما او دستبردار نیست. آن زمان در هر مناسبتی محافل فوقارتجاعی و فاشیستی زمینه کشتار را فراهم میکردند. جوانانی که به گواهی تمام مردم از بهترین، صادقترین، باهوشترین و فعالترین جوانان بودند مورد کثیفترین تهمتها و بمباران دروغ و لجنپراکنی صاحبان منبر و بلندگو قرار داشتند. تصاحب ثروت و امکانات یک سرزمین غنی و ثروتمند چنان مرتجعین هار را دیوانه کرده بود که برای سر کوب و کشتار سر از پا نمیشناختند و به هر قیمت باید مقدمات آن را فراهم میکردند. سیل تهمت و دروغ همراه با چماق و زنجیر و پنجهبکس و قمه به مراکز تازهتأسیس مجاهدین در تمام ایران جریان داشت. به مراکز حمله میکردند. مجروح و مصدوم و خونین میکردند و سیل اتهامات.
اما مردم جوانان خود را خوب میشناختند. همسایه، دوست و همکلاسی و همکارشان را خوب میشناختند. مردم میدانستند هر که سر در گرو مردمخواهی و آزادی و از خود گذشتگی دارد و هر که در انقلاب ۵۷ و قبل از آن صادقانه و از خود گذشته مایه گذاشته است، ادامه انقلاب را در مجاهدین میبیند.
در این وضعیت مادر افتخار آشفته بود و غیرت و باورها و ایمانش به مجاهدین او را آرام نمیگذاشت. در هر کجا حاضر میشد و حتی یکبار در مشهد به دیدن عباس طبسی در آستان قدس رفت و به او گفت آخر چرا باید کسانی که در این انقلاب فداکاری کردند، در مسیر مثل خانواده رضاییها شهادتها و زندانها دادند هنوز در زندان و سینه قبرستان باشند؟ مگر همینها افتخار میهن نبودند؟ حالا که چشمتان به مال و منال دنیا رسیده آنها را نمیتوانید ببینید. چرا تهمت میزنید؟ چرا به خون آنها تشنه هستید؟ ما برای اسلام حقیقی اسلام حسینی و آزادی و عدالت انقلاب کردیم نه برای یک عده مفتخور بیریشه و دروغگو. بدانید که عاقبت خوشی نخواهید داشت و بدانید که هیچکس ازین آتشی که روشن میکنید در امان نخوهد بود. آخوند طبسی گر چه جرأت جواب دادن نداشت اما با ناراحتی مادر را راند و دور کرد.
در تمام این سالها قریب به ۴دهه بمباران شبانهروزی تبلیغات و دجالگری آخوندی و بیخبری مطلق از وقایع و اخبار مقاومت، در حالی که مادر در بستر بیماری است باری به دیدارش رفتم و اولین سؤالش از من این بود که "مسعود رجوی" چطوره؟ حالش خوبه؟ و با نگرانی منتظر پاسخ من بود. به او اطمینان دادم که حالش خوبه. چشمانش را لحظهای بست و نفسی کشید و به آرامش رسید. از آرامش او روحیه گرفتم و منقلب شدم. بعد از ۴دهه بیخبری، بعد از ۴دهه بمباران تبلیغاتی شبانهروزی و در بستر بیماری با سنی به اندازه یک قرن و در حالی که بهار آزادی هنوز نرسیده به خزان گرایید...
با خودم گفتم چه بسیارند مادرانی که اینچنین نستوه و بیآلایش و استوار از فرزندان دلاورشان دفاع کردند و در بستر مشکلات و بیماری هم دست از آرمان آزادی برنمیدارند.
راستی! چه نیرویی است که این پیوند عمیق را و این آتش عشق و دوست داشتن را شعلهور و پایدار ساخت؟
مادر افتخار در هر نماز ذکری دارد و همیشه میخواند. خودش میگوید هرگز فراموش نمیکند.
ذکری که هم جنگ است و هم زندگی:
اللهم العن ابوجهل و ابوسفیان و ال سفیان و معاویه و یزید و ال مروان و ال خمینی
محمود از تهران
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمیکند