تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند.
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
...
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
شهریور سال۱۳۶۰در زندان اردبیل کنار دادسرای و بیدادگاه انقلاب؛ در طبقه سوم اداره مرکزی پست و تلگراف زندانی بودیم.
تعدادمان ۱۷ نفر و در اتاقی بهنام یخچال که برای زندانیان جرم سنگین و اعدامی بود قرار داشتیم.
چندسری اعدام صورت گرفته بود و پاسداران با وحشیگری تمام شکنجه و تهدید میکردند که ما را هم خواهند کشت.
در شب ۲۷شهریور هنگام وضو برای نماز در حالیکه من مشغول نماز بودم یکی از زندانیان (داماد میراحمدی) اعتراض کرد چند تن از زندانیان به زندانبانان حمله کردند. پاسداری کلتش را که زیر پیراهن داشت کشیده و شروع به شلیک کرد. بلافاصله (داماد میراحمدی) را شهید کردند.
و بقیه در مقابل آتش گشودن پاسداران مجبور به رفتن به داخل اتاق شدند؛ با اینکه در را بستند یکی از پاسداران نارنجکی آورده و میخواست داخل اتاق بیندازد که پاسدار دیگری مانع شد.
معلوم شد جعبهای نارنجک جنگی آماده کرده بودند؛ تا وقتی تصمیم بهقتل عام گرفتند آنها را داخل اتاقها انداخته و همه را بکشند.
سپس شکنجه ما شروع شد به اینصورت که بقصد کشت میزدند و چشمها و صورت ها همه باد کرده و کبود شده بود. همه ما را در دستشویی سرپا نگهداشته و وارد دالان تاریکی که پنجره درب بازجو در انتهای آن دیده میشد میکردند.
- چون از روشنایی به تونل تاریکی وارد میشدیم هیچ چیز دیده نمیشد و از اطراف چندین نفر سر ما میریختند و با مشت و لگد میزدند تا اینکه نیمه جان خودمان را به اتاق بازجو که پنجره شیشهای کوچکی داشت رسانده خود را داخل میانداختیم و بعد کف زمین مینشاندند؛ شروع به بازجویی میکردند؛ دنبال این بودند اعتراف بگیرند که شورش برنامهریزی شده بوده. بعد از خاتمه بازجویی باز بهمان شکل آورده و داخل سلول میانداختند. شدت ضربات طوری بود تعجب میکردم چطور زنده ماندیم.
تمام پنجرههای محل بازداشتگاه با میلههای آهنی پوشیده شده و یک لایه ضخیم ورقه آهنی هم کشیده شده بود که دیدند خطر خفگی داریم آن ورقه را با دستگاه حرارتی سوراخ سوراخ کردند با این حال هر هفته همه را جمع کرده و دانه به دانه کاشیهای اتاق را چک و بازرسی میکردند.
در حالیکه نقب زدن در طبقات بالا امکانپذیر نبود و این ساختمان از همه جهت محاصره بود و ارگانها سرکوب در اطراف آن قرار داشتند. بهخاطر همین شبی که یکی از زندانیان به ضرب گلوله شهید شد صدای آن در شهر پیچیده بود؛ صبح فردایش فردی از فرمانداری آمد تا چک کند که پاسداران تحویلش نگرفتند و با بیاحترامی او را راندند!
فردای آن شب در همان زندان که از چند اتاق تشکیل شده بود دادگاه ما شروع شد. البته هیچ شباهتی به دادگاه نداشت. صحنه اینطور بود که پاسداران روی تخت ها دور تا دور نشسته و شروع به متلک پرانی و زدن حرفها و اتهامات مختلف میکردند و حاکم شرع هم شروع به سؤال و جواب میکرد و حکم میداد.
روز بعد خبردار شدیم که ۱۲ نفراز بچهها را یک راست به میدان تیرباران در نزدیکی محل رادیو تلویزیون اردبیل برده تیرباران کرده بودند. بعد هم شنیدیم پاسداران برای زجرکش کردن و کینه کشی، روی اجساد شهیدان نورافکن و پروژکتور انداخته و شروع به تیر خلاص و شکنجه آنها در همان وضع کردهاند.
اسامی نفراتی که اعدامشان کردند عبارت بودند از:
جابرنباتی، پرویزقدوسی، عبدالله مهداد، ناصر عبدالعلی پور، عبدالله جلالی، فارق شهسواری، نادر کوثری، ناصرصمدی و سه نفر دیگر که یادم نیست.
مدتی بعد از نفراتی که آن زمان در بیرون زندان بودند شنیدم که شهر تا چند روز از این جنایت هولناک در بهت و حیرت بود و روال جاری زندگی بهم خورده و مردم عزادار و خشمگین بودند.
ازفردای آنروز بهخاطرکثرت زندانیان، تعداد نفرات سلول ما را زیاد میکردند و بعد از مدتی در همان اتاقک تا ۳۰نفر زندانی را جا دادند.
در واقع تمام وقت و ۲۴ساعته شکنجه میشدیم. حتی شب هم جایی برای خواب نداشتیم. برای اینکه بتوانیم شب استراحت کنیم خوابیدن و بیدار ماندن را شیفتی کردیم. یعنی تعدادی بلند شده مینشستند و بقیه میخوابیدند و بعد از ۴ساعت دوباره شیفت عوض میشد.
این خاطرهای از یکی از زندانهای اردبیل در تابستان ۶۰بود.
زندانهای شهر عبارت بودند از:
۱-طبقه سوم پست وتلگراف سابق.
۲-زندان بسیج یا مهمانسرا.
۳-زندان سپاه یعنی کاخ جوانان سابق.
۴-نفراتی که مربوط به فاز سیاسی بودند را در زندان شهربانی نگه میداشتند.
زندانی سیاسی دهه شصت ـ ص.اردشیری
مسئولیت محتوای این مطلب برعهده نویسنده است و سایت مجاهد الزاماً آن را تأیید نمیکند