حیاط آرامستان پر از برگهای زردی شده بود که با رسیدن فصل سرما یخ زده بودند، و با راه رفتن رهگذران صدای خرد شدنشان به گوش میرسید، مویههای مادرانی که برای عزیزان خود سوگواری میکردند تبدیل به نوای سوزناکی شده بود که با زوزه باد در گوش میپیچید. کمی آنطرفتر دختر جوانی را دیدم که با لباس سبز رنگ و دستکش روی پلهای نشسته بود.
چین و چروکهای چهرهاش و چند تار موی سفیدی که در میان موهایش نمایان شده بود ناخودآگاه خبر از ناسازگاری چرخ زندگی با وی میداد. حس کنجکاویام بهشدت برانگیخته شده بود، چه داستانی ممکن بود در پس این چهره وجود داشته باشد. به بهانه صحبت در مورد شغلش کنار او نشستم و اندکی با وی صحبت کردم. نامش ماریا بود و بیست و نه سال سن داشت. میگفت که مشکلات معیشتی و دیدن درد و رنج مردم و از دست دادن عزیزانشان کمرش را خم کرده است.
برای ماریا که جز دو خواهر کوچکش کسی دیگر را در این شهر نداشت، زندگی به منزله راه رفتن در تونلی تاریک بود که فقط امید به یافتن نور در انتهای این تونل تاریک به او جرأت ادامه و مقاومت میداد. زندگی بعد از درگذشت پدر و مادر ماریا برای او و دو خواهر کوچکش بسیار سخت شده بود و ماریا بهرغم مدرک دانشگاهی در جایی استخدام نشده بود، چرا که هرجا میرفت نیاز به سهمیه یا پارتی بود. ماریا با بغضی فروخورده گفت که حتی در ازای استخدام پیشنهادهای خارج از عرف دریافت کرده است و نهایتاً به پیشنهاد یکی از دوستان به کار غسالی مشغول شده است.
چین و چروکهای چهرهاش و چند تار موی سفیدی که در میان موهایش نمایان شده بود ناخودآگاه خبر از ناسازگاری چرخ زندگی با وی میداد. حس کنجکاویام بهشدت برانگیخته شده بود، چه داستانی ممکن بود در پس این چهره وجود داشته باشد. به بهانه صحبت در مورد شغلش کنار او نشستم و اندکی با وی صحبت کردم. نامش ماریا بود و بیست و نه سال سن داشت. میگفت که مشکلات معیشتی و دیدن درد و رنج مردم و از دست دادن عزیزانشان کمرش را خم کرده است.
برای ماریا که جز دو خواهر کوچکش کسی دیگر را در این شهر نداشت، زندگی به منزله راه رفتن در تونلی تاریک بود که فقط امید به یافتن نور در انتهای این تونل تاریک به او جرأت ادامه و مقاومت میداد. زندگی بعد از درگذشت پدر و مادر ماریا برای او و دو خواهر کوچکش بسیار سخت شده بود و ماریا بهرغم مدرک دانشگاهی در جایی استخدام نشده بود، چرا که هرجا میرفت نیاز به سهمیه یا پارتی بود. ماریا با بغضی فروخورده گفت که حتی در ازای استخدام پیشنهادهای خارج از عرف دریافت کرده است و نهایتاً به پیشنهاد یکی از دوستان به کار غسالی مشغول شده است.
کاری که هر روز او را شکستهتر میکند اما ماریا معتقد بود همانطور که برگهای زرد به درختان باز نمیگردند سختیهای زندگی مانند برگهای زرد درختان هستند که نباید به آنها اجازه داد تا بر انسان غلبه کنند و باید سختیها و مشکلات را تبدیل به سوخت برای پیش رفتن به جلو نمود، چرا که تسلیم شدن بهمعنای پسرفت است.
ماریا باور داشت تنها نیرویی که او را ترغیب به ادامه و مقاومت در برابر بغضها و سختیها میکند، خورشید امید است که بالاخره از پس ظلمات شب طلوع خواهد کرد و با پرتوهای گرم و پر مهرش، مرهمی برای ترمیم قلبهای سرد و فسرده خواهد بود.
ماریا باور داشت تنها نیرویی که او را ترغیب به ادامه و مقاومت در برابر بغضها و سختیها میکند، خورشید امید است که بالاخره از پس ظلمات شب طلوع خواهد کرد و با پرتوهای گرم و پر مهرش، مرهمی برای ترمیم قلبهای سرد و فسرده خواهد بود.
م.طلوع