مرگ ناحق حالا جزیی از مشقت و بغض روزمره است. آمار و ارقام چیزی است و فقدان و پر پر شدن زندگی جلوی چشمانمان چیزی دیگر.
دوستی از پشت تلفن به زحمت صدای نحیف گلهمندش را میرساند: بابا چطور آدمی هستی که احوالی هم از ما نمیپرسی؟... از او بعید بود اینطور صحبت کند و لحن پرخاش از او به یاد ندارم. ناراحت میشوم و در عینحال شوکه و نگران میپرسم چی شده چه خبره؟
- مگه نمیدونی کرونا گرفتم؟ همه افتادیم و بالای سر هر کدوم یه سرم آویزونه.
به زحمت حرف میزند و صدایش را به سختی میشنوم. میپرسم وضع چطوره و قسم میخورم که روحم خبر نداشته.
- یه هفته است همه یه گوشه افتادیم. داری یه ده تومن برام بریزی؟ آمپولا برا هر نفر چهار و خوردهای تموم شد. تازه بیمارستان دولتی، و گرنه بالای شش تومنه. چیزی تو حسابم نمونده اگه داشتی برام بریز.
- کی کارهاتون رو میکنه؟ اگه نیست به من بگو اقلا نان که میتونم بگیرم.
- نه، دستت درد نکنه. بستگان کاری باشه محبت دارن انجام میشه، فقط اگه داری امروز برام بریز.
دو روز دیگر مجدد زنگ میزند که اگه هست یه پنج تومن دیگه هم بفرست چاره ندارم. مریضی خیلی خرج رو دستم گذاشته چند ماه دیگه بر میگردونم.
دوست دیگر هم مثل او گرفتار بوده و دوره نقاهت را میگذارند. حالش نامساعد میشود و به درمانگاه مراجعه میکند و آنجا پنیسلین میزنند. بر میگردد و حالش بدتر میشود. دوباره به دکتر مراجعه میکند و متوجه میشود که نباید تزریق میشد. برایش سرم مینویسد و سه سرم مجموعاً حدود یک میلیون برایش هزینه دارد. از داروخانه علت گرانی را سؤال میکند و میگویند هر کدام ۲۰تومان برایشان سود دارد. پس گرانی سرم از کجاست؟ دو هفته با خانواده در گیر بیماری هستند که خوشبختانه ریههایشان در گیر نشده بود. اما پشت تلفن صدایش را به سختی میرساند. آنها به شهرستان به دیدار مادرش رفته بودند که مبتلا به کرونا شده بود.
اتفاقات دور و بر گویای شدت فاجعه است. کارگری تنگدست که با دو تا بچه در اتاق اجارهای زندگی میکند، همسرش بچه سقط کرده. قبلاً دچار کرونا بودند و ندانسته به جنین هشت ماهه سرایت کرد و نوزاد به دنیا نیامده از دست رفت. بیمارستان بیمه قبول نکردند. باید برای تمدید بیمه دوندگی کند تا شاید درست شود و به کسری از پولش برسد. تا به یاد دارم همیشه در گیر تمدید بیمه هست. سقط جنین و حال نامناسب همسرش چه جایی در مشقتهای بیپایانش دارد؟ چند وقت پیش در حادثه مصدوم شده بود و به سختی کار میکرد. حالا با جسمی دردناک و جیب خالی به فکر اجاره تک اتاق و شهریه بچهها و خرجهای "گرانشهر"تهران است. مجبور شده نظافت و رفت و روب برخی منازل را قبول کند و نا منظم سر کارش حاضر شود. میگوید با خانمم کار منازل را قبول میکنیم و با هم وقت و بیوقت بچهها را میگذاریم و برای این کار میرویم. چند روز بعد مقداری وسیله را در ماشین جا میدهم و او را میبینم. سؤال میکنم کسی را میشناسی که مقداری وسایل که نیاز نداریم را بردارد؟ میگوید بیار خودم نیاز دارم! این مرد زحمتکش مدتها گرفتار مدرسه بچههایش بود تا شاید شهریه کمتری از او بگیرند و دسترنجش را از سیر کردن بچههایش دریغ نکنند. اما دولت خودکفا! شریک جیب مردم است که مورد تفقد دستهای نا نجیب آخوند است. مدارس با تابلوی دولتی و یا تابلوی «غیر انتفاعی» دستاندرکار خالی کردن جیبهاست و منجر به ترکتحصیل و افت تحصیل شده که واقعیتی عریان اما سوزناک است. شهریههای مدارس بسیار سنگین است. تابلوی دولتی به ندرت پیدا میشود. آموزش و پرورش مدیرانش را مجبور به اخذ شهریه پنهان میکند. بیشتر هیأتامنایی شده با شهریههای میلیونی و غیرانتفاعی با شهریه چند ده میلیونی به فراخور منطقه. قانون اساسی خودشان از آموزش رایگان دم زده اما همان قانون اساسی ولایت مطلقهای را مسلط کرده که اخاذی و دزدی و غارت را به «خودکفایی» تغییر نام دهد. کمر مردم بشکند و ترکتحصیل فراگیر شود و کثیری از مردم به مشقت بیافتند باز هم به نفع ولایت است. مردم گناهکار که ذوب در ولایت نیستند کمی از جهنم را بچشند تا"آدم" ولایتمدار شوند. این جان کندن و شکستن کمر پدرها و مادرها در حلقه حاکمان مفتخور و وقیح به اقتدار نظام تعبیر میشود و به همین مردم پوزخند میزنند. برخوردهای چندشآور وزیران و مهرههای بیصفت با دردمندان که گاه و بیگاه لو میرود گویاست.
دوستی هر ازگاهی تماس میگیرد و رابطه جزیی کاری هم داریم. مدتی بیخبرم و بعد از چند هفته بالاخره تماس میگیرد. نمیتواند درست صحبت کند. فقط توانست بفهماند که پوزش میخواهد و فعلاً با ویروس در جدال است.
دیگری پیام داده به اطلاع دوستان و همکاران میرسانم که مشکل تنفسی دارم و فعلاً از تماس و ملاقات معذورم. بعد از مدتی زنگ میزند اما نمیتواند صحبت کند. میخواهم که به جای صحبت با پیام گفتگو کنیم. بعد از مدتی او را میبینم که به سختی خودش را رسانده اما توان کار ندارد و مجدداً برای استراحت بر می گردد.
و باز یکی از نزدیکان که معمولاً در شهرستان اقامت دارد خبر نداشتم که کرونا گرفته است. میگوید که دچار شده و بعضی اعضای خانواده هم گرفتار شدند اما خوش شانس بوده و به خیر گذشته است اما کسانی را نام میبرد که جان به در نبردهاند. از یتیمان آنها میگوید و جگرهایی که خون است.
همینطور دوستی افغانی که مدتی از او بیخبرم و بالاخره او را میبینم و میگوید قم و کاشان بوده و یک روز هم آرام نداشته است. هنوز از یک تشییع جنازه خلاص نشده، خبر فوت دیگری میرسیده و مدام مشغول تهیه غذا برای میهمانان از راه رسیده و مشایعین و یا در حال تشییع جنازه بوده است. یکی از بستگانش قرار بود برای کاری حاضر شود که برای مدتی از او هم خبری نشد. بالاخره خبر رسید که گرفتار کرونا است و اندک مبلغی که با مشقت اندوخته بود تا برای بیماری مادرش هزینه کند صرف بیماری کرونای خودش شد.
بعد از چند هفته یکی از همکاران را با جسمی ضعیف میبینم. میگوید یکی از بستگان که از مهلکه جان به در برده و صاحب تجربه بود آمد و همه آمپولها را دور ریخت و یک شربت از داروخانه آورد که زهر هلاهل بود. اینهمه تلخی و این بد مزگی عجیب را در عمرم نه دیده بودم و نه اصلاً حس و تصوری داشتم. تا حد مرگ حالم را خراب کرد و هر چه بود بالا آوردم و کم کم نجات پیدا کردم. هر چند یاد آن شربت که میافتم از تلخی و آتشی که به بدن میزند میترسم اما از آمپول ارزانتر است و جانم را نجات داد. اما اگر دوباره مجبور باشم ترجیح با مردن است!.
کارگری که جنین هشت ماههشان سقط شده بود را بعد از مدتی میبینم و از تنگی معیشتش مینالد. میگوید به او ترحم نکرده و بیمهاش را قبول نکردهاند. عصبانی است و میگوید باعث و بانی بدبختی و این جان کندن نباید مفت در برود. بغض و کینه را بیرون میریزد:
یه مدت که همه خونه گرفتار شدیم از کار هم افتادم حالا هم بچه به دنیا نیامده از دنیا رفت و زنم مریضه. بیمارستان هرچی ضجه زدم بیمه دارم گفتن تمدید نشده اون ماموری که بازدید میکنه مرتب رفتم و گفتم سرکارم و آدرس دادم. عدل موقعی اومد بازدید که گرفتار بودم و صبح سر کار نبودم. این کرونا ما رو بدبختتر کرد. واکسن رو باید همون اول میآوردن خود اون پدر سوخته چشاشو سفید کرد، زل زد تو روی همه و قدغن کرد اما خودش و دور و بریاش زدن. مگه ندیدی ماسک رو برداشته بود؟ فقط برا بقیه قدغن شد. میخواد همه رو به خفت بکشه، طوری که تو بدبختی وول بخوریم و سرمون رو بالا نگیریم. اینا تا هستن ذلت و بیچیزی و گرانی و بدبختی و مریضی و مرگ و همین بساطه. هشتاد میلیون جمعیت اگه قرار باشه نگاه کنیم هیچ چیزی عوض نمیشه. باید قیمتشو بدیم. همینطوری که دست بر نمیدارن. چقدر جمعیتیم؟ اقلا یه درصد، یه میلیون رو باید بکشند که بذارن گورشون رو گم کنن. بهتره همه بلند بشیم و جلوشون رو بگیریم اگه نه که هی وضع بدتر میشه و هر روز میمیریم اونم با زجر و خفت.
جاهایی که مردم بیشتر همدیگر را میشناسند این روزها وقتی به هم میرسند جملاتی هست که زیاد به گوش میخورد:
- حتماً میشناختیش دیگه، عجب جوون رعنایی بود خدا رحمتش کنه. حقش نبود بمیره. ای بابا خدا بیامرز چند تا بچه قد و نیم قد داره کی اونا رو بزرگ میکنه؟
- خدا مسبب و باعث و بانیش رو نابود کنه.
- بابا یکی بلند شه یه کاری بکنه. این بیشرفا به فکر مردم نیستن اینهمه دروغ؟ اینهمه کثافت؟ خسته شدیم.
- بیمارستان جا نداشت آوردیمش خونه. خودمم نمیدونم واقعاً گرفتم یا نه!
- بابا خیلی سخته، دوا درمون هم خیلی گرونه، تازه اگه نمیری!. بپا نگیرییا! خیلی مواظب خودت باش
- مواظب باشیا! شوخی بردار نیست. دو تا ماسک بزن به فکر خودت نباشی گیر این دزدها میافتی تا آمپول چند میلیونی بزنی تازه اگه جون به در ببری.
و هر روز خبر فوت کسی که او را میشناختی. گویی در هر برخورد باید منتظر خبر فوتی جدید باشی. حالا هر کسی چند نفر را با یا بیواسطه میشناخته که دیگر نیست.
صف واکسن حدیث مفصلی دارد. یکبار اسم مینویسند و یکبار به صف میکنند. زیر آفتاب داغ سالخوردگان زن و مرد بیمار که بعضاً از فرط بیماری توان ایستادن ندارند و عرق بر چهرهشان عرق شرم بر تن مینشاند ساعتها منتظرند. یکی از آنها روی صندلی که برایش دست و پا کردهاند به زحمت میتواند بنشیند و هر از مدتی زیر بغلش را میگیرند تا جایش عوض شود. دخترش همراه اوست و مدام ریش و ریشه نظام را حواله جانانه میدهد. چند خانم که ظاهراً خانهدار هستند گرم صحبتند. یکی از آنها از همان ابتدا تا بهحال را یک به یک توضیح میدهد که چطور کتمان کردند تا راهپیمایی و انتخابات قلابی مجلس را بگذرانند. بعد گفتند شایعه و بعد گفتند توطئه دشمنان و بعد واکسنهای معتبر قدغن شد و بهانه آوردند که تحریم هست و از فاجعه پول به جیب زدند. حتی قرنطینه را مسخره کردند که خرج نکنند. حالا میگویند واکسن برکت!... «تقصیر خودمونه که به اینا رو میدیم. یه بار بیایم تو خیابون و بر نگردیم تا تکلیف معلوم بشه. پیر شدیم و از زندگی چیزی نفهمیدیم. همش نگرانی، همش انتظار روزگار بدتر، همش جون کندن. . ». .
یک نفر برای دوز دوم آمده است و میگوید اولی را برکتزده و حالا میخواهد نوع دیگر بزند آیا ممکن هست یا نه؟ بقیه به او میخندند. یک نفر میگوید از همه پیغمبرا جرجیس رو پیدا کردی!. همین برکتی خیلی هم عجله دارد و دائم تلفنش زنگ میخورد. عصبی شده و نمیداند برود یا بماند. صف طولانی است و فکر میکند واکسن برکت ارزش ماندن دارد یا نه. میگوید دفتری دست و پا کرده که ناچیزی حقوق بازنشستگی را جبران کند. الآن باید آنجا باشد تا دنبال «یه لقمه نون» برای زن و بچهاش باشد اما توی این صف طولانی که تکان هم نمیخورد اسیر شده و بین ماندن یا رفتن مانده است.
کثرت بنرهای تسلیت و همدردی در کوچهها و بر سر در خانهها بهوضوح با گذشته متفاوت است. مشاهدات به کلی با آمار دروغ بیگانه است و چیزی نیست که بتوان حاشا کرد. بیسبب نیست که مهرههای جنایتکار حکومتی آمار خود گفته را به هزل میگیرند و هر کدام یک ضریب دو تا پنج برابر را پیشنهاد میکنند. صنعت عادیسازی در کنار صنایع سلطان سازی و گورستان سازی و زندان سازی این بار با ویروس مرگبار رونق دارد. گورستانهای پر ازدحام تا قبرهای پنج میلیاردی و گورستانهای لاکچری و سنگ قبرهای میلیاردی تا قیمتگذاری قبر بر اساس ارزش مکانی گویای رشد صنایع ولایت است. چپاندن قاتل بیسواد به کاخ ریاست پیام واضحی دارد. انهدام و مرگ به اوج دیگری برسد تا نظام به گور نشود. انفجار بغض شهر ناکامش میکند.
محمود از تهران
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است