۳۰ خرداد۱۳۶۰ هنوز جای مرور دارد. هنوز جای بحث دارد؛ چون هنوز زنده است و جاری. و چون جاری است، هنوز روی خط زمان است.
۳۰ خرداد۱۳۶۰ هنوز جای شناختن دارد؛ بهخصوص در عصر و زمانهای که انگاری دارد نماد افول آرمانها میشود.
۳۰ خرداد یک نقطهٔ درخشش و تکثیر است. درست در امتداد نقاط درخشش و تکثیر در تاریخ ۷۵سال قبل از خودش؛ یعنی از مشروطیت به بعد. پس یک ریشهٔ تاریخی در حافظهٔ ایرانزمین دارد. چرا؟ بر روی این نقطه و پاسخ به این چرا خواهیم ایستاد.
شاید ۳۰خرداد هنوز در نگاه بسیاری از مولودهای پس از ظهورش، ناشناخته است. همهٔ درخششها و تکثیرهای ناگهانی، دارای وجوه مبهم و ناشناخته هستند. و این عجیب نیست.
مابین ما ز چیست / دریا و کوه و دشت؟
چه کسی میتواند ابهام نسلهای پسا ۳۰خرداد را انکار کند؟ آن کس که نمیداند نحله خمینی و وارثانش از ۳۰خرداد به بعد تمام راههای بیان و شناخت و تحقیق را به روی نسلهای پس از ۳۰خرداد بستند.
یقین کنیم که ۳۰خرداد بسیار جای کالبدشکافی دارد تا حق انسانی، حقوقبشری و تاریخیاش ادا شود. پس خوب است از پشت پنجرههایی بنگریم که هم منظرگاههای دیدن و شناختن را دارند و هم ما را سرراستتر به ۳۰خرداد ۱۳۶۰ میبرند. در این نظارهگریها میخواهیم همراه نسلهای پس از ۳۰خرداد باشیم که خمینی و خامنهای بین آنها و نسل آفرینندهٔ ۳۰خرداد دیوارها، کوهها، دشتهای آتش و دریاهای خون کشیدهاند.
مابین ما ز چیست
دریا و کوه و دشت؟
این موجهای خون
این کوههای آتش
این بیکران صحاری!
۳۰ خرداد ریشه در ذات رهاییجو و کمالخواه و آزادیطلب نوع انسان دارد. میخواهیم این ذات و ضرورت ناگزیر آن را در حافظهٔ تاریخی ایران بجوییم و از آن بگذرانیم تا ببینیم چگونه ما را به روز ۳۰خرداد میرساند.
پرتوی بر حافظهٔ ایران (نبرد تمدن و تحجر)
ایرانی را تصور کن که تا بهحال بین تمدن اجتماعی و فرهنگی آن با حاکمیتهای سیاسیاش زمین تا آسمان تفاوت وجود داشته است. ریشهٔ این تمدن کجاست و عناصرش چیستاند؟ همیشه بودهاند پیشتازان و کوشندگان و تلاشگرانی به هیأت جنبشهای ترقیخواه و استقلالطلب، همیشه بودهاند جنگاوران فرهنگ انسانی در هیأت نویسندگان و شاعران و روشنفکران مستقل و فرهنگپرور و یا ضدارتجاع و استعمار و همیشه بودهاند پیشقراولان عرصههای علوم و سازندگان جلوههای زندگی که تمدن این مرز و بوم را شکل و قوام دادهاند. ما وارثان چنین ارثیههای از تمدنمان هستیم. اما این ریشهٔ تاریخی تمدن ما همیشه در معرض تبرداران ادوار حاکمیتهای سیاسی در هیأت دیکتاتورهای موروثی بوده است.
شاخهای به سوی نور
این تفاوت و تعارض بین تمدن اجتماعی و فرهنگی با حاکمیت سیاسی، قرن به قرن راه پیمود تا رسید به سال۱۲۸۵ هجری خورشیدی. آتش مشروطیتی گر گرفت که جرقهاش را نیاز به آزادی و عدالت اجتماعی زد. آزادی و عدالت اجتماعی ریشه در همان تمدن اجتماعی و فرهنگی ما داشته است که هنوز هم در سال پایانی قرن چهاردهم خورشیدی پاسخ ایجابی و اثباتیاش را در هیأت حاکمیت مردمی و ملی نیافته است. .
مشروطیت جرقهای بود که خواست به همان نیاز مردمی و تاریخی این بوم و بر پاسخ بدهد. انگار سنگ بزرگی برداشته شد. آخر روال جاری سلسلههای دیکتاتوری، سوار بر جهل و منافع مرتجعین نمیخواستند این سنگ بغلتد، راه را بکوبد و ایران را به سوی آینده بدون ارتجاع و استعمار ببرد. مشروطیت شاخهٔ جوانهای بود که از نبرد تمدن و تحجر در تاریخ ایران برآمد و خانه و کانون نور را نشان داد.
از پس مشروطیت، دو جنبش بزرگ دیگر (جنبش سردار جنگل و نهضت ضداستعماری مصدق) را در نقاط اتصال به آزادی و عدالت اجتماعی داشتیم که این دو هم عیناً دچار سرنوشت مشروطیت شدند.
این فاصله و تعارض تمدن اجتماعی و فرهنگی با حاکمیتهای سیاسی مستبد، باز هم راه پیمود و رسید به دههٔ۵۰قرن چهاردهم خورشیدی.
یک اصل و یک ذرهبین بر صفحهٔ شطرنج ایران
تا اینجا ــ اگر چه شتابان ــ شاهد نبرد دائمیِ تمدن اجتماعی و فرهنگی ایران با حاکمیت و تحجر سیاسی بودهایم. نبردی گاه بیسر و صدا ولی در کاریزهای جامعه در جریان، گاه شعلهور و پر جوش و خروش.
نخست یک اصل را معیار ادامهٔ راهمان بگذاریم: سرنوشت هر جامعهیی را کنشگران فعال آن جامعه رقم میزنند؛ حتی اگر چندین میلیون هم نباشند. از این رو در ۵۰سال پیش سرنوشت جامعهٔ ایران بین دیکتاتوری سلطنتی آریامهری و مخالفان فعال آن دیکتاتوری رقم میخورد.
در پشت یکی از پنجرههای حافظهٔ تاریخی ایران، صحنهٔ آن زمان را بین دیکتاتور و مخالفانش اینطور میبینیم: یکطرف پادشاه سلطهگر با بازوهای سیاسی و نظامی و اطلاعاتی و امنیتیاش؛ یکطرف مخالفان شاه شامل نیروهای مذهبی، ملی و سازمانهای متشکل مترقی و پیشرو مانند مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق؛ یک خط هم موازی با مخالفان شاه هم بود که شامل شخصیتها، نویسندگان و شاعران و هنرمندان ضددیکتاتوری میشد.
صحنهٔ سیاسی و اجتماعیِ موجود بین شاه و مخالفانش در بهار سال۱۳۵۷چنین بود:
بیشتر فعالان ضد شاه و مبارزان سازمانیافته در زندانهای شاه بودند؛
دکتر علی شریعتی یک سال قبل از آن درگذشت.
تعداد قابل توجهی از حزب مؤتلفه که در زندان بودند، در سال۵۵ و ۵۶ شاهنشاه را سپاس گفته و بهطور عمده مشغول کار در بازار و تجارت شده بودند.
عناصر اصلی حزب توده پس از خیانت به مصدق در جریان کودتای سال۱۳۳۲ یا جذب ساواک شاه شده و یا به کشورهای بلوک شرق (اقمار شوروی سابق) رفته بودند.
دستاندر کاران نهضت آزادی هم بعد از ۱۵خرداد۴۲ دنبال کسب و کارشان رفتند.
از خمینی هم هیچ خبری نبود. او مشغول زندگی راحت در عراق و حجرههای حوزوی آنجا بود.
نویسندگان و شاعران و هنرمندان پس از رفرمی که کارتر به شاه تحمیل کرده و تیغ سانسور قدری کند شده بود، دست بازتری برای ارائهٔ افکار و کتابهایشان داشتند. یک موج علنی و مخفی از انتشار کتاب راه افتاد که موجب اشتیاق نسل جوان و تشنهٔ آزادی و نیز شناختشان نسبت به پیشتازان آزادی در سالیان قبل و در زندانها میشد.
در این میان دو نیروی سازمانیافته بودند که هم بین دانشجویان، روشنفکران و اقشار آگاه ضد شاه از وجهه و اعتبار بالایی برخوردار بودند و هم شاه آنها را تهدید اصلی سلطهگری و تحکم و تحجر سیاسیاش میدانست: سازمان مجاهدین خلق ایران ـ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران.
یادآوری
در پشت پنجرههایی که داریم حرکت میکنیم، دنبال همهٔ حوادث روزگار در ۵۰سال گذشته نیستیم. اینها بهطور خاص الآن در عصر ارتباطات، همهجا هستند و هر کاوشگری میتواند دنبال کند و جزئیات را بداند.
ما روی خط نبرد تمدن اجتماعی و فرهنگی ایران با تحجر حاکمیت سیاسی حرکت میکنیم که ۳۰خرداد ۱۳۶۰ هم یکی از سرفصلهای تاریخی آن است. این نبرد خودش را همیشه در صورت مسأله و نیاز حیاتی ایران بارز و نمایان میکند که هنوز هم درگیر تحقق آن هستیم: آزادی، دمکراسی، حقوق بشر. تئوری این صورت مسأله چیست؟ اینجا قدری مکث میکنیم تا به پشت پنجرهٔ بعدی برسیم.
دو تئوری برای یک ایران
رویدادها و تحولات سیاسی و اجتماعی از تئوریها بهوجود میآیند. این رویدادها در ایران حدود ۱۱۵سال است که حول آزادی و استبداد رقم خورده و ادامه دارند. یک تئوری این است که باید همهچیز را برای تحقق آزادی و دمکراسی سر و سامان و سازمان داد. یکی تئوری این است که باید با حاکمیتهای متحجر سیاسی ایران تعامل و مدارا داشت تا کمکمک در طول زمان همراه با نسلهای پیاپی، تغییرات ایجاد شوند.
تاریخ همین ۱۱۵سال نشان داده است که همیشه قربانی اصلی این تئوری، اصل آزادی و دمکراسی بوده است. پشتبند آن هم پر شدن زندانها از پیشتازان آزادی، ردیف شدن چوبههای «دار» و قتلعامها،، تحکیم استبداد، سیل مهاجرت سیاسی و اجتماعی، فرار مغزها و با تداوم سلطهٔ دیکتاتوری، گسترش فساد سیاسی و اداری و اخلاقی و اجتماعی در جامعه بوده است.
ایران با ادامه داشتن نبرد همین دو تئوری پا به سال۱۳۵۷ گذاشت. حدود ۲سال قبلش کارتر رئیس جمهور وقت آمریکا برای پیشبرد خط حقوقبشر در راستای منافع منطقهیی و استراتژیک آمریکا و نیز توازن قوا با شوروی سابق، سراغ شاه رفت. یعنی گوش شاه را کشید که قدری از بگیر و ببند و جنایات ساواکش کم کند و به مخالفان و جامعه هم فضای نفس کشیدن بدهد.
معلوم است که یک جامعهٔ استبدادزده از چنین سیاستی بهغایت استقبال و استفاده میکند. به این نقاط میگویند همسو شدن تضادهای جهانی با منافع ملی ملتها. بنابراین جرقههای اجتماعی فعال شدن تئوری ضرورت آزادی زده شد. زمینهٔ آن را هم سازمانهای پیشتاز مثل مجاهدین خلق و فداییها و شخصیتهای مبارز و شناختهشده پیشتر زده بودند.
گفتیم که شل شدن سانسور شاه، باعث تکثیر فوارهوار کتاب و مقاله و روشنگری در ایران شد. کمکم جلادیهای ساواک و جنایات شاه فهمیده شد و نفرت از آن بازتاب اجتماعی پیدا کرد. شمعی که در مغز و ذهن ایرانیان ــ بهخصوص نسل جوان آن موقع ــ داشت گرگر میگرفت، فروغ آزادی بود. تئوری نبرد تمدن اجتماعی و فرهنگی ایران در مقابل حاکمیت متحجر سیاسی یکبار دیگر از میان گرد و غبارهای تاریخ ایران بیرون کشیده میشد. جامعهٔ ایران گرد این نخ نبات به تکاپو افتاد.
تمرکز خواستههای مردم روی آزادی علیه شاه آنقدر برجسته و اولویت یافته بود که خمینی هم در پاریس، تمام حرفها و مصاحبههایش را با خواستههای مردم تراز میکرد و وعدههای آنچنانی میداد. نه خبری از اصل ولایت مطلقهٔ فقیه بود و نه حتی یک کلمه نسبت به مخالفان آن. نه خبری از اسلام در محور حکومت بود و نه صدور اسلام حکومتی به دیگر نقاط منطقه و دنیا. نه خبری از تقدم شریعت حوزوی بر طریقت آزادی بود و نه نشانی از «یا روسری یا توسری» و نه حرفی از شلاقزدن زنان و سنگسار و اعدام در ملأ عام.
یک زخم باز
ناگفته نماند که بهدلیل سلطهٔ مدام دیکتاتوری در ایران و ترویج عمدی جهل توسط آنان، همه از روی ناآگاهی نسبت به ماهیت خمینی، به وعدههای او اعتماد کردند. از طرفی نیروها و شخصیتهایی هم که به ماهیت خمینی اشراف داشتند، در زندانها و گروگان شاه بودند و صدایشان به جایی نمیرسید. به همین دلیل هم آگاهی تاریخی و پیشبینیِ عمیقی نسبت به خمینی وجود نداشت. اگر چنین میبود، خمینی هرگز در نوک درخت جنبش آزادیخواهانهٔ مردم ایران جلوس نمیکرد، هرگز از پاریس به ایران نمیرسید و هرگز چنان نمیشد که شد.
تثبیت سرنگونی محتوم شاه و دورخیز طمعجویانهٔ خمینی
پس از جمعهٔ خونین ۱۷شهریور۵۷ که بنیاد سرنگونی شاه تحکیم یافت، خمینی تا چند هفته در سکوت بود. سپس با کمک بی.بی.سی و حمایت غیرمستقیم و پنهانی سیاست منطقهیی آمریکا، مطرح و مطرح شد و اتوریتهٔ سیاسی پیدا کرد. با همهٔ این احوال، قیامهای مردم با تقدم آزادی بر هر چیز دیگری ادامه داشت. خمینی هم هوشیارانه با آن همدم بود و داشت طمعجویانه، نهال اهداف نهانیاش را آبیاری میکرد.
بنابراین با تثبیت سرنگونی شاه، پا گرفتن اتوریتهٔ مذهبی خمینی و زندانی بودن پیشتازان سازمانیافتهٔ دو دهه نبرد برای آزادی، روند قیام و جنبش آزادی مردم ایران بهنام رهبری سیاسی و مذهبی خمینی رقم خورد و در ۲۲بهمن ۵۷ پیروز شد.
فصلی سخت از نبرد تمدن و تحجر
از روز ۲۳بهمن۵۷ یک دورهٔ جدید دیگر از ظهور تمدن اجتماعی و فرهنگی ایران و حاکمیت جدید سیاسی شروع شد. این حاکمیت، بهترین فرصت تاریخی و اجتماعی را برای تحقق نیاز مبرم ایران به آزادی و دمکراسی در اختیار داشت. ملتی در اعتماد مطلق به وعدههای خمینی در پاریس، گروهها و احزاب و سازمانهایی امید بسته به ایرانی آزاد و دموکراتیک برای شکوفایی فصلی نوین و بینظیر. اما:
میرفت امید آزادی ما تا به فلک
افسوس که شیخ آمد و بر باد بداد!
هنوز ۲۴روز از ۲۲بهمن ۵۷ نگذشته بود که خمینی فیلش هوای هندوستان کرد و همهٔ وعدههایش در پاریس را دور ریخت: «یا روسری یا توسری»! آنهایی که شالودهٔ آن قیام بزرگ برای آزادی و برابری را با جان و ضمیرشان آمیخته بودند و میدانستند که دنبال چه بودند و نیاز روز ایران چیست، از این کار خمینی هاج و واج و انگشت به دهان ماندند! پشتبند این فتوای مذهبی و سیاسی خمینی، در اردیبهشت۵۸ شاهد ظهور جماعتی چماقدار و قمهکش علیه گروههای سیاسی و پاره کردن و سوزاندن کتاب و مطبوعات و تعدی به آزادیهای مدنی و قانونی شدیم.
در پاییز سال۵۸ خمینی اصل ولایت مطلقهٔ فقیه را اصلیترین و مهمترین ماده در قانون اساسی کشور کرد. با این کار، هم خودش را مقدس کرد و هم مذهب و روایت خودش را از اسلام وارد حکومت و قدرت سیاسی کرد؛ یعنی که اسلام همان حکومتی است که ولیفقیه در رأس آن نشسته است. پس مخالفت با دولت یا انتقاد به ولیفقیه مساوی مخالفت با اسلام و خدا و پیامبر و ائمه است! دقت شود که بر همین مبنا هم در متن فرمان و فتوای قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ هم نوشت: «دشمنان اسلام را سریعاً نابود کنید!».
(نکتهٔ مهم: در سال۵۸ دو تئوری یا دو دیدگاه مبنی بر اینکه مرزبندی واقعی بین انسانها چیست، در ایران مطرح شده بود. تئوری خمینی و حامیانش این بود که در زندگی انسانها مرزبندی بین با خدا و بیخدا و بین مسلمان و غیرمسلمان است. یک تئوری هم مجاهدین ارائه دادند که از سال۱۳۴۴ توسط محمد حنیفنژاد اعلام شده بود مبنی بر اینکه در پهنه اجتماعی - اقتصادی مرزبندی واقعی بین استثمارشونده و استثمارکننده است و نه بین با خدا و بیخدا. محمد حنیفنژاد حتی تصریح کرده بود که ما اسلام را برای انسان میخواهیم و نه برعکس. مجاهدین هم همین نظریهٔ حنیفنژاد را تبدیل به روش سیاسی و برنامهیی برای آینده ایران کردند. اما خمینی حتی از نظریهٔ ولایت فقیهش هم یک روش و برنامهٔ سیاسی ارائه نداد؛ بلکه از آن بهعنوان یک چماق مذهبی در سیاست و حذف دیگران استفاده کرد. همین تفاوتها هم مبنای بسیاری رویدادهای سیاسی قبل از ۳۰خرداد شده بود. )
خمینی در شتاب پشت پا زدن به وعدههایی که در پاریس به مردم داده بود، به نشاندن ولایت فقیه در قانون اساسی هم راضی نشد. در عرصهٔ خارجی هم از همان اواسط سال۵۸ شروع به تجویز صدور انقلاب اسلامی به منطقه و دنیا کرد. اولین جایی که شروع به انگولک کردن و تجاوز و تحریک سیاسی نمود، کشور عراق بود و تا از این کارش یک جنگ راه نیانداخت، کوتاه نیامد.
تغییر دادن صورت مسألهٔ ایران
طی ۶ماه بعد از ۲۲بهمن۵۷ همهچیز عوض شد. صورت مسألهٔ ایران تغییر کرد. دوباره نبرد تمدن اجتماعی و فرهنگی با حاکمیت جدید که تحجر مذهبی و سیاسی را با هم آمیخته بود، شروع شد. اما چگونه؟
باید رویدادهای هر نسلی را در زمان خودش مطالعه کرد. باید در سال۵۸ و ۵۹ میبودی تا ببینی و حس کنی که خمینی خودش را در ماه که سهل است، حتی قدرتمندتر از خدا جا کرده بود! حالا در چنین وضعیتی ــ که هرگز به مخیلهٔ آن نسل نرسیده بود که خمینی چنین خیانتی بکند ــ چگونه میشد رشتهٔ همان تمدن یاد شده را ادامه داد؟ عرصهٔ خیلی سختی توأم با تشدید فشار و سانسور و بگیر و ببند و کشتار شروع شد.
خوب است یادآوری شود که مجاهدین در فاصلهٔ سال۵۸ تا قبل از ۳۰خرداد۶۰ بارها شخص خمینی را خطاب قرار دادند که جلو جریان خطرناک چماقداری و باندهای لمپن و قمهکش علیه نیروهای سیاسی را بگیرد. حتی اسناد و مدارک را هم برایش میفرستادند.
یک تفقد خاص انسانی بهدور از حسابگری سیاسی
مجاهدین حتی از وجهه سیاسی و اعتبار مبارزاتیشان مایه میگذاشتند و حتی تلاش میکردند حرمت خمینی را نگه دارند تا شاید او به خود آید و آن جویبار نازک و فضای لرزان و نیمبند آزادیها را نخشکاند و از بین نبرد. این کارها آن موقع برای هر نیرو یا شخصی که نمیخواست تسلیم اصل ولایت فقیه و تحجر سیاسی و مذهبی حاکمیت بشود، خیلی سخت و گران تمام میشد؛ ولی نگهداشتن یک جویبار کوچک برای فعالیت نیمبند آزاد، پرداخت چنین بهایی را ضروری مینمود. همان بهایی که بعدها به مجاهدین ایراد میگرفتند و میگیرند که به خمینی چنین و چنان نوشتید و چنین و چنان خطابش کردید. در حالی که مجاهدین میخواستند تمام راهحلها و آزمایشات را با خمینی طی کنند تا حتی اگر ذرهیی انصاف و مروت آدمیزادی در خمینی باقی مانده، از آن برای استمرار مسالمت استفاده شود. اما طینت ایدئولوژی ضدبشری خمینی از او سنگدلی شقی و قدرتپرستی فرعونصفت ساخته بود که تواضع مجاهدین و تنظیم انسانی آنها با وی برای صیانت از آزادی، خشی در تصمیم او برای انحصارطلبی و مطلقگرایی خودش ایجاد نمیکرد. خمینی جز به عبودیت سیاسی و شکست کرامت انسانی در ضمیر مخالفینش رضایت نمیداد. ادامهٔ مسیر اثبات کرد که برای او منافع ملی و تاریخی ایران (آزادی و دمکراسی) که تا آن موقع بهخاطرش طی ۷۵سال خونها و زندگیها نثار شده بود، رنگی نداشت. بعدها هم بیشتر اثبات شد که او و وارثانش ایران را قلمروی برای سلطهگری روحانیت مرتجع حکومتی و ولایتمداری فقاهتی میخواهند.
روایتی جدید از دو تئوری
بنابراین از شرح جزئیات حوادث که بگذریم، از بهار۵۸ روایتی جدید از نبرد تاریخی تمدن و تحجر شکل گرفت. دوباره همان دو تئوری بال و پر گرفتند و پیرامونشان، هواخواهان و معتقدانشان گرد آمدند.
سازمان مجاهدین خلق بهدلیل سابقهٔ مبارزاتی در سالهای قبل از ۲۲بهمن، بهدلیل مقاومتشان در برابر شاه در زندان و از اینها مهمتر بهدلیل پافشاریشان بر تئوری تقدم آزادی و دمکراسی در وضعیت جدید، نفوذ گستردهیی در میان نسل جوان برآمده از آن قیام یافتند.
سازمان چریکهای فدایی خلق هم که سابقهٔ مبارزاتی و مقاومت در برابر شاه داشت، در ماههای اول پیروزی انقلاب نفوذ اجتماعی زیادی داشتند؛ ولی کمکم دچار اعوجاج و چپ و راست زدن شدند. در نهایت با نشناختن ماهیت خمینی، مغلوب ترفندهای ارتجاعی و اپورتونیستی حزب توده با شعار پرطمطراق ضدامپریالیستی شدند. آنها در بهار سال۵۹ بهطور رسمی به راست غلتیدند و در نهایت همراه با حزب توده، متحد خمینی و سپاه پاسداران شدند. به همین دلیل هم با عنوان «جبهه متحد ارتجاع» شناخته میشدند.
تئوری جبهه متحد ارتجاع بر اولویت داشتن فعالیت ضداستکباری و ضدامپریالیستی نسبت به آزادی و دمکراسی سوار شده بود. سوژهٔ فعالیتشان هم مبارزه با لیبرالها بود.
تئوری مجاهدین و طیفی را که نمایندگی میکردند، بر اولویت آزادی و دمکراسی بر هر سیاست و راهحل دیگری بود. مجاهدین تبیین میکردند که حاکمیت سیاسی با نیروی مهیب ارتجاع مذهبی و انحصارطلب است و نه لیبرالها؛ بنابراین برخلاف زمان شاه که وابسته به امپریالیسم بود، در وضعیت جدید چنین مختصاتی نداریم و همهٔ تلاش و تکاپو و اتحادها باید برای دفاع از آزادی و روشنگری نسبت به استبداد دینی و سیاسی جدید باشد. مجاهدین راه پیشبرد این تلاش و تکاپو را هم مبارزهیی مسالمتآمیز، قانونی و پارلمانی توأم با روشنگری و آگاهیبخشی تعیین و ترسیم کردند. به همین دلیل هم عرصههای انتخاباتی را فرصت خوبی برای حیات مسالمتآمیز میدانستند. غافل از اینکه در هر کدام هم موفقیتی بهدست آوردند، آخوندها نگذاشتند هرگز به مجلس راه یابند.
اینها پلههایی بودند که مجاهدین برای هر کدامشان سرهای شکسته، چشمهای از حدقه درآمده و قلبهای دشنهخورده میدادند تا به پله بعدی بروند. از اواسط زمستان ۵۸ تا قبل از ۳۰خرداد هر چه مجاهدین و وکلا و شخصیتهای مختلف و حتی ارگانهای حقوقبشری جهانی به خمینی میگفتند و مینوشتند که آزادیهای مصرح در قانون اساسی خودش را مراعات کند، گوش او بدهکار نبود و با سکوت و حمایتش از چماقداری و اختناق سیاسی و انحصارطلبی روحانیت، فضای تنفس سیاسی و اجتماعی را بستهتر و منجمدتر میکرد.
تالیهای فاسد اصل ولایت فقیه
نکتهای برآمده از یک مسیر ۴۰ساله از ۵۸ تا ۹۹: در منحرف کردن صورت مسألهٔ ایران از ضرورت آزادی به حاکمیت ولایت فقیه، نکتهٔ قابل توجه این است که تمام بدبختیها و رنجهای ناشی از فساد و جنایت سیاسی و اجتماعی و تباهی اخلاقی و فقر و... که پس از چهل سال، این روزها رو به تزاید گذاشته، ناشی از همان گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی و تالیهای فاسد پیاپی آن است. تالیهای فاسدی در سیاست، در اقتصاد، در فرهنگ و...
مدار جدیدی از هماوردی وارثان دو تئوری
با گذشت حدود یکونیم سال از حاکمیت خمینی که تابستان ۵۹ بود، میبینیم که داستان، همان ادامهٔ داستان نبرد تمدن اجتماعی و فرهنگی ایران با حاکمیت متحجر سیاسی است. منتها بهدلیل پیشرفت تکامل اجتماعی و رشد تکنولوژی و نیز سازمانیافتگی مجاهدین، اینبار در مداری کیفیتر هستیم. میبینیم خلف حاکمیتهای متحجر که در کسوت خمینی نمایندگی میشد، نمیتواند مثل اسلافش در قلع و قمع مشروطیت و جنبشهای بعد از آن، از پس مجاهدین خلق بربیاید. تازه خمینی برگ برندهٔ مذهب و فتوا و حکم مذهبی را با جانشینی خدا در هیأت ولایت فقیه یکجا در حاکمیت داشت که اسلافش نداشتند. خمینی میخواست تلقین کند، تحمیل کند و جا بیاندازد که برای آینده ایران، جز راهی در درون حکومت ولایت فقیه نیست. با همین حربه هم خیلیها را ذله و خسته و از دور خارج کرد.
از ۴تیر ۵۹ که خمینی سخنرانی رسمی و علنیاش را ــ که خودش یک فتوا بود ـ علیه مجاهدین ایراد کرد، مجاهدین تا ۳۰خرداد ۶۰ مبارزه نیمهعلنی برای دفاع از آزادی را مثل نگهداری بلوری میان صخره و سنگ پیش بردند. جالب است بدانیم که شیطانسازی علیه مجاهدین را هم خود خمینی راه انداخت. در همان سخنرانی ۴تیر ۵۹ بهدروغ گفت: «در قرآن سورهٔ کافرون نداریم ولی منافقون داریم!». در حالی که «کافرون»، سورهٔ شمارهٔ ۱۰۹ قرآن است!
(یادآوری برای نسلهای بعد از ۳۰خرداد که صفت «منافقین» را آخوندها از همان اوایل سال۵۸ در مقابل محبوبیت و استقبال عمومی از مجاهدین خلق ابداع کرده و راه انداختند تا سرکوب و حذف و کشتار مجاهدین را با یک شیطانسازی و برچسب مذهبی (دجالیت خاص آخوندها) پیش ببرند.)
سماجت قانونی برای یک قطره آزادی
تا به عید سال۱۳۶۰ برسیم، مجاهدین فقط بهخاطر فروش نشریه مجاهد حدود ۴۰ کشته داده بودند. با این حال فقط نامه و شکایت و پیگیری حقوقی میکردند و اسناد جنایات باندهای چماقدار و پاسداران را ارائه میدادند. به سیاق و روال همیشه که اشاره کردیم، هیچ مرجع قانونی به نامه و شکایت و دادخواهی حقوقی مجاهدین پاسخ نمیداد.
مجاهدین در آن فضایی که هر روز بستهتر میشد، مجبور شدند در ۷اردیبهشت۶۰ یک تظاهرات بزرگ ۱۵۰هزار نفره برای دادخواهی کشتهها و مجروحانشان در تهران در خیابان طالقانی برگزار کنند. محور اصلی این تظاهرات را مادران تشکیل میدادند. خیلی هم حمایت اجتماعی شد. در مسیر تظاهرات، مردم از کوچهها و پنجرهٔ خانهها با تظاهر کنندگان همدردی میکردند. نیم ساعت نگذشته بود که پاسداران و کمیتهچیها ریختند و شلیک هوایی و گاز اشکآور راه انداختند . مردم هم از پیادهروها و پنجرهها آب و کاغذ روزنامه به تظاهر کنندگان میرساندند. در نهایت با یک شهید و چند ده مجروح، آن تظاهرات پایان یافت. روز بعد هم انبوهی انعکاس و بازتاب در مطبوعات و در سراسر ایران یافت.
هوشیاری در گذرگاهان تنگ با افقهای گنگ
از اواخر فروردین۶۰ به بعد، راه تنفس سیاسی و حضور اجتماعی برای مجاهدین بسته و تنگتر میشد. مجاهدین که از پایگاه یا مدرسه یا دانشگاه پا به بیرون میگذاشتند، معلوم نبود سالم و زنده برگردند یا نه. دیگر پیشبینی آینده خیلی سخت شده بود. مجاهدین یک نشانهٔ حضور اجتماعی داشتند، آن هم نشریه یا هفتهنامهشان بود که تیراژش به ۶۰۰هزار رسیده بود. اما چاپ و توزیع همین نشریه هم یک عملیات سنگین و پرریسک و خطر توأم با مرگ و زندگی شده بود. ولی مجاهدین هر طوری بود صبح هر پنجشنبه، نشریه مجاهد را بیرون میدادند و خیلی زود هم نایاب میشد.
اگر چه دنبال جزئیات رویدادها نیستیم و میخواهیم خطوط اصلی نبرد دو تئوری و دو صورت مسأله را در واقعیتهای سیاسی و اجتماعی ایران دنبال کنیم، اما لازم است به یک موضوع مهم در آن زمان و در آستانهٔ ۳۰خرداد اشاره شود. اتفاقاً این موضوع به نبرد همان دو تئوری ربط دارد.
آثار درونی تالی فاسد
از آنجا که اصل ولایت فقیه و شخص ولیفقیه در نظام جمهوری اسلامی فراتر از قانون و بیرون از قدرت قانونی و حقوقی بود و هست، برای گردش کار نظام و مقام قانونی و رسمی رئیسجمهوری هم همواره مشکلآفرین بوده است. این مشکل برای تمام ادوار ریاستجمهوری از سال۵۸ تا ۹۹ وجود داشته و موجب تنشها و دعواهای داخل نظام هم شده است. اولین موردش هم بین خمینی و بنیصدر بود که در نهایت منجر به تصمیم خمینی برای کنار زدن وی در خرداد۶۰ شد. اینجا هم مجاهدین بر نص صریح قانون و مراعات حق آزادی بیان اصرار میکردند. پیدا بود که وقتی خمینی نص قانون و رأی مردم را برای رئیسجمهور نظام خودش زیر پا میگذارد، دیگر چه مراعاتی برای دیگران باقی میماند؟ مجاهدین علاوه بر پیشبرد مسیر خودشان برای دفاع از حداقل آزادیها، اینجا هم از وجهه و اعتبار خودشان برای نگهداشتن فضای باز سیاسی هزینه کردند.
رویدادهای گنگ و غیرقابل پیشبینی
در نیمهٔ دوم خرداد۶۰ دیگر فروش نشریه مجاهد غیرممکن مینمود. چماقدارن، قمهکشها، لمپنها، کمیتهچیها، پاسداران و لباسشخصیها به معابر عمومی و داخل شهرها هجوم میآوردند و هر ندا و صدای مخالف و یا توزیع اعلامیه و نشریه را قلع و قمع میکردند. فضای شهرها نشان از یک خبر یا رویداد گنگ و غیرقابل پیشبینی میداد. فروش نشریه مجاهد شبیه عملیات چریکی و بزن در رو شده بود. رادیو و تلویزیون مدام تهدید و ارعاب و التهاب به جامعه صادر میکردند. در همهٔ شهرها هر روز اعضا و هواداران مجاهدین دستهدسته توسط پاسداران دستگیر و روانهٔ زندانها میشدند.
نبرد دو تئوری آزادی و ولایت فقیه به نقاط حساس و تعیینتکلیف نزدیک میشد. تمدن اجتماعی و فرهنگی ایران در دفاع از آزادی خلاصه و تعریف میشد. انگار تمام حاکمیتهای متحجر سیاسی ادوار تاریخ ایران در اصل ولایت فقیه و شخص ولیفقیه به هم رسیده بودند. دیگر چه کار میشد کرد تا تنفس ذرات اکسیژن آزادی را حتی یک روز دیگر هم شده، ممکن نمود؟ همهجای ایران گواهی میداد که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد، مگر...
تأملی در آرایش یک صحنه
از طرفی دیگر شاهد بودیم که تمام نظام خمینی اعم از مجلس و قوه قضاییه و قوه مجریه در تقلای حذف رئیسجمهور و بریدن هر صدایی بودند. لایحهٔ خلع رئیسجمهور را هم به مجلس بردند. جبهه ملی اطلاعیه داد که روز ۲۵خرداد ۶۰ تظاهرات شود که مجلس رئیسجمهور را خلع نکند. خمینی علیه جبهه ملی تنوره کشید؛ آنها هم بیدرنگ عقب نشستند. نهضت آزادی در سکوت و تماشا و تسلیم مطلق بود. حزب توده و اکثریتیها با دمشان گردو میشکستند که امام ضدامپریالیستشان دارد لیبرالها را از دولت جمهوری اسلامی بیرون میکند. یک جو درک و فهم سیاسی نداشتند که با وجود ولیفقیه در رأس تمام قوا و بیرون بودنش از کادر و چهارچوب قانون، خودش بزرگترین دیکتاتوری است که تمام امیال استعمارگران و امپریالیستها را علیه آزادی و دمکراسی پیش میبرد. آنقدر در منجلاب اپورتونیسم و پراگماتیسم غرقه بودند که یک جو شعور سیاسی و تاریخی در مخیلهشان یافت نمیشد که اصلاً لیبرالها در حاکمیت سیاسی ولایت فقیه حضور ندارند و در چنین وضعیتی صورت مسألهٴ ایران که تهدید لیبرالیسم و امپریالیسم نیست. این را داشته باشید تا بعد ببینیم خمینی با همین دردانههای دستبوس و مشاطهگرش و همدستان پاسداران در جاسوسی برای دستگیری و کشتار پیشتازان آزادی چه کرد!
پرسش: چه باید کرد؟
از ۲۵خرداد ۶۰ و آن تنورهٔ خمینی علیه جبهه ملی، گویی همه باید حساب کار دستشان میآمد که با جانشین امام زمان طرفاند! پس باید به خانههایشان بخزند و بگذارند خمینی آرام و بیسر و صدا نظامش را تکپایه کرده و بعد هم یکییکی سراغ دیگران برود.
از ۲۶ و ۲۷خرداد به بعد دستگیری اعضا و هواداران مجاهدین شدت و سرعت بیشتری گرفت. لاجوردی هم که دادستان تهران و همهکارهٔ زندان اوین بود، هر روز در رادیو و تلویزیون ظاهر میشد، خبر از دستگیریها میداد و فضای رعب میدمید. روز ۲۸ یا ۲۹خرداد هم رسماً در رادیو گفت که دنبال مسعود رجوی هستیم.
در فضای تمام ایران یک احساس در گردش بود که گویی انتظار «چه باید کرد» داشت. کمیتهای جمعشدهٔ رویدادها به نقطهای رسیده بودند که همگان ــ چه مخالف و چه موافق ــ گواهی میدادند که اوضاع بین مجاهدین و خمینی تعیینتکلیف میشود. دیگر همهچیز بین تمدن و تحجری که ریشه در تاریخ نبرد ۷۵ساله در ایران داشت، در هماوردی بین دو تئوری آزادی و ولایت فقیه خلاصه شده بود.
پاسخ: زنده باد آزادی!
در فضای مبهم، ملتهب، چه باید کرد و انتظار، ناگهان در بعدازظهر روز شنبه ۳۰خرداد، از خیابان مصدق تهران و خیابانهای اطراف آن ندای صدهاهزار نفری «زنده باد آزادی» به هوا خاست. مجاهدین فراخوان نیمهعلنی به یک راهپیمایی مسالمتآمیز برای تعیینتکلیف نهایی با خمینی دادند. هدفشان هم تظاهرات از خیابان مصدق تا جلو مجلس بود. خیابان مصدق تا چند کیلومتر مملو از جمعیت شد. برآورد روزنامه لوموند فرانسه این بود که حدود نیم میلیون در این تظاهرات شرکت کردند و خواستار آزادی بیان و اجتماعات شدند.
واقعیت این بود که پس از ۲۵خرداد و آن نعره و تنورهٔ خمینی، فقط با زدن به دل آتش میشد آن فضا را شکست. عرصههای حماسههای بشری در همهجای دنیا همین انتخاب را ثبت کرده و به آن اصالت ماندگاری و شناسنامهٔ افتخار در فرهنگ مبارزات ملتها داده است.
تا ۳۰خرداد هیچ راهی جز ندای میلیونیِ «زنده باد آزادی» وجود نداشت. مجاهدین به یک فرصت نادر تاریخی و سرنوشتساز، پاسخ مثبت دادند. خودشان بعدها گفتند که تصمیم گرفتند بروند به میدان، حتی به قیمت نابودی تمام سازمانشان؛ ولی به ننگ تسلیم و خفت سکوت و سازش تن ندهند. گرچه تمامی نمونههای مشابه تاریخی و بهطور خاص کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲ نشان دادهاند که اگر هم مجاهدین در مقابل خمینی سکوت میکردند، خمینی پس از تکپایه کردن رژیمش، سراغ مجاهدین و نیروها و شخصیتهای مخالف ولایت فقیه میرفت تا به ننگ خودش آلودهشان کند.
تصویری از سی خرداد سال ۱۳۶۰
۳۰ خرداد۶۰، خروش نیم میلیون فریاد زنده باد آزادی، در مقابل لشکر و حشم فرعونی خمینی ایستاد و میرفت که با جنبشی مسالمتآمیز و قانونی، تعادلقوا را علیه حاکمیت ولایت فقیه بچرخاند. تظاهرات از ۵ بعدازظهر تا حدود ساعت ۸-۹ شب ادامه داشت. خمینی که دامن قداست برای مستمعینش میگسترد و ریاکارانه تلقین کرده بود که یک پشه را هم تا بهحال نکشته، در بعدازظهر ۳۰خرداد فرمان آتش به پاسداران برای سرکوب خونین تظاهراتی مسالمتآمیز را داد.
آرایش صحنهای دیگر
در ۳۰خرداد دهها نفر بهشهادت رسیدند. صدها نفر مجروح و چندصد نفر دستگیر شدند. دستگیریها تا چند روز ادامه یافت. شب بعد، ۱۲ مجاهد نوجوان را بدون اینکه احراز هویت شده باشند، در اوین تیرباران کردند. اینگونه بود که خمینی دیگر هیچ راهی جز مبارزهٔ مشروع مسلحانه باقی نگذاشت. هر گروه و شخصیتی هم که تا آن زمان در گردونهٔ مخالفت با خمینی بود و به مسئولیتش پاسخ نداد، بهقول مهندس بازرگان دچار «حیات خفیف خائنانه» شد.
از فردای ۳۰خرداد ۶۰ مجاهدین چارهای نداشتند جز اینکه وارد مبارزه قهرآمیز با خمینی بشوند. آنها رسم فدای همهچیز برای آزادی را پیشه کردند. با اینکه هر شب دهها مجاهد در سراسر ایران اعدام میشدند، رسم فدای همهچیزشان در راه آزادی، نگهشان داشت، متحدترشان کرد و در طول زمان نو و نو شدند و ماندگار.
در مردمک تاریخ
میماند سرنوشت «جبهه متحد ارتجاع». حزب توده و اکثریتیها پس از ۳۰خرداد تبدیل به قوای خدمتگزار سپاه پاسداران شدند. سازمان موسوم به اکثریت اطلاعیه داد که کلیهٴ اعضا و هوادارانش در شناسایی و لو دادن و دستگیری مجاهدین با سپاه پاسداران همکاری کنند. حزب توده و سازمان اکثریت اعدامهای مجاهدین به دست لاجوردی و گیلانی را به خمینی تبریک میگفتند.
خمینی که مثل همهٔ دیکتاتورهای تاریخ یقین داشت در جنگ با هماورد اصلیاش که مجاهدین بودند، این جماعت سفلهٔ تودهیی و اکثریتی برایش جز بازارگرمی نمیکردهاند و دیگر مصرفی هم برایش ندارند، در پاییز یا زمستان سال۱۳۶۱ سراغشان رفت و از سر سفرهاش بیرونشان کرد. هر چقدر توانست دستگیرشان کرد و به ندامت و خفت بیشتر کشاند و بقیهشان هم پراکنده شده و برخی هم در کشورهای اقمار شوروی سابق سراغ زندگی متعارفشان رفتند.
از ۳۰خرداد به بعد آنقدر مبارزه با خمینی و وارثانش جدی شد که بساط هر گونه اپورتونیسم در ایران جمع شد.
رسم فدا = ارثیهٔ عشق = رمز ماندن
مجاهدین تقریباً در بیشتر کشورهای جهان نشانی از خون ریختهشان یا سنگ مزار یارانشان را برای محبوب آزادی به یادگار گذاشتهاند. اما بهطور عجیبی رنجهای عجین با پایداریشان باعث اعتلای بیشتر تشکیلاتی و مبارزاتیشان شده است. حماسههای آنها در زندانها و شهرها باعث شناخت بیشتر جنایات خمینی در بین مردم و نسلهای بعدی شد. همین شناخت که تبدیل بهخاطرهای ملی از شقاوت و سبعیت خمینی و وارثانش شد، زمینههای قیامهای سالهای ۸۸ و ۹۶ و ۹۸ را در سراسر ایران مهیا نمود. جالب است مسیری که این قیامها طی کردهاند، در بلوغشان به همان راهحل ۳۰خرداد مجاهدین رسیدند؛ یعنی که با حاکمیت ولایت فقیه فقط باید با قاطعیت و سازمانیافتگی مبارزه کرد.
تا آستانهٔ محبوب خجسته
اکنون تئوری ضرورت آزادی و نفی تمامیت ولایت فقیه در ایرانزمین به یک نیاز روزمره برای اقشار جامعه تبدیل شده است. اگر پایداریها و فداهای بیکران میتوانند به چنین نیاز اجتماعی بالغ گردند، خوشا پایداران چهار دهه با اقبال تاریخی جامعهٔ ایران تا آستانهٔ سپیدهدم خجستهٔ آزادی...