ــ «سرهنگ از خودش عشق بهجا گذاشت». ــ سرگرد حسین اسکندریان
ــ «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند» ــ حافظ
ــ «گریه بدم، خنده شدم
مرده بدم، زنده شدم
دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم» ــ مولوی
اشارهای به سابقهٔ طولانی یک پرسش و پاسخ
دغدغههای «سودای عشق» و دغدغههای «سودای عقل» را شاید بتوان دلمشغولیهای تمام عمر حضور انسان بر این کرهٔ خاکی دانست. قرنهاست که چگونگیِ وحدت این دو یا چراییِ تعارضشان، دستمایهٔ تفسیر و تأویل فلاسفه، انسانشناسان، شاعران و عارفان بوده است.
بحث نظری همیشه برای پاسخ به چنین پرسشهایی بوده است: آیا راه تکامل اجتماعی و اندیشهٔ انسان در سودای عاشقانه است یا در سودای عاقلانه؟ آیا اندیشهٔ سرشار گشته از عشق مقدم است یا تفکر غنی شده از عقل؟
بار معنای چنین دغدغههایی بهدلیل واقعیتهای هر دو، آنقدر شاخه و برگ دارد که هنوز در حیطهٔ نظر و اندیشه و تحلیل، به آرامش یقین و باور نهایی نرسیده است. از این رو نمادهای عینی و تجربههای مجسم انسانی، به یاریِ تفسیرهای نظری و قیاسیِ ما میآیند.
ویژگی نمادهای انسانیِ عشق و عقل
این نمادهای عینی و تجربههای مجسم انسانی که عشق و عقل را بههم میآمیزند، پیرامون همهٔ ما بودهاند و هستند. اولین ویژگی مشترک و برجستهٔ اینان، تهی بودن از حس تملکخواهی و دریافتگری است. هوش عجیبی برای تشخیص پاسخ درست لحظهٔ انتخابهای متعالی دارند. انتخابهایی که اشعهٔ نخستینشان، تابش پرتوهای گریز از خود است. پرتوهایی که معمولاً تفکر سوداگر، از درک چرایی آنها عاجز است. اما زمان که میگذرد و آثار تغییر دهنده، سرنوشتساز و شگفتانگیز این انتخابها ظاهر و بارز میشوند، تفکر عاقلانهٔ غیرمحاسبهگر به حقیقت آن اعتراف میکند و ارج مینهد. بهراستی چند نفر بودند که دگرگونی مولوی را در نخستین ملاقات با شمس، تحسین و تأیید کردند؟ تاریخ گواهی دقیقی نداده است؛ اما وقتی آثار تغییر دهنده، سرنوشتساز و شگفتانگیز آن پرتو گریز از خود مولوی در دیوان شمس و دفترهای مثنوی ظهور پیدا کرد، قرنها جهانی را دچار حیرت و شوقآمیزی شناخت چرایی آن نمود.
یک پرواز؛ به ارث گذاشتن یک عشق
بنابراین آثار چنین انتخابهایی، به ارث گذاشتن عشق از خود است؛ همانگونه که در وصف سرهنگ بهزاد معزی گفته شد «از خودش عشق بهجا گذاشت».
سرهنگ معزی یک لحظهٔ گریز از خود را در ۷مرداد ۶۰ تبدیل به اثری تغییر دهنده، سرنوشتساز و شگفتانگیز در طول زمان نمود. پرواز تاریخسازی که با سرنوشت یک جنبش، یک آرمان، یک آرزوی مردمی و میهنی و تاریخی و نیز آینده یک کشور عجین و ماندگار شد. دستآوردهای بعدی هر چه بیشتر و بیشتر شدند، در دایرهٔ تفکر عقلایی قابل تحسین گشتند؛ اما تشخیص «لحظهٔ تاریخی»، همان ویژگی نادری را میطلبید که تهی از حس تملکخواهی و دریافتگری بود.
اگر انسانهایی نبودند...
قدری تأمل کنیم که اگر انسانهایی در جهان و میهن ما نبودند که به لحظات تاریخی و سرنوشتساز زندگی نسلهای بشری پاسخ نمیدادند، اگر عشق یکجانبه را در مقابل عقل محاسبهگر تملکجو انتخاب نمیکردند، بیشک اکنون تمامیت زندگی در جهان و میهن ما در کام مطلق ددان تهی از خصال آدمیت بود. در حالی که در همین میهن خودمان به یمن پاسخ چندین نسل به لحظات تاریخی و انتخاب عشقی یکجانبه، دیکتاتوری ولایت فقیهی با وجود داشتن حاکمیت سیاسی، در منظر عموم مردم ایران منزوی، طرد و نفرین شده است.
فراگیری عشق به آزادی
یکی دیگر از ویژگیهای بارز انتخاب و تصمیم سرهنگ بهزاد معزی، رابطه با معشوق و محبوب آزادی است. معشوق و محبوبی که هر چه ستایش و تقدیرش کنی، او بیشتر و بیشتر پرداخت و نثارت میکند.
«مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایهٔ او گشتم و او برد به خورشید مرا»
تکثیر و توالی تقدیرها از سرهنگ، از مبدأ و بانی چنین عشقی است. عشقی که فراگیری میخواهد تا همواره استحکام انتخاب نخستینِ گریز از خود را نو به نو کند؛ چرا که «در میان تمام رفتارهای نوع بشر، عشق در آزادیخواهی ثابتقدمتر است. میزان توفیق ما به این امر بستگی دارد که تا چه اندازه اشتیاق داریم که خود را وقف فراگیری عشق کنیم» (لئو بوسکالیا، کتاب بیا دریا شویم، صص ۸۶ و ۸۷).
امضاها بر دفتر «صدای سخن عشق»
فراگیری عشق در سرهنگ، هم تمرینی مداوم در نوعی زندگی شد و هم تابلویی برای آنکه شاهدان و عابران منظرش، نگاشتنیهای یک قدرشناسی را بر آن تابلو، امضای تاریخی بگذارند:
«عقاب تیز پرواز آسمان وفا. پوریای ارتش. امیر جنگاور و درویش وارسته».
«در اولین برخوردها، بدون اینکه حرفی بزند، آدم را مجذوب شخصیتش میکرد».
«در ارتش که بود، خیلی وقتها جلو افراد تحت فرماندهیاش نشانهای فرماندهی و سرهنگی را روی لباسش نمیزد. همیشه هم به او اعتراض میکردند؛ ولی هیچ موقع در قید این چیزها نبود».
«همیشه دلش پیش مردم محرومی بود که شاه و شیخ آنها را از حق یک زندگی معمولی هم محروم کردهاند. بارها دیدم که کلی عکس از کودکان کار و فقر در ایران جمع کرده بود و میگفت: اینها را ببین! ببین آخوندها چه به روز مردم و مملکت ما آوردهاند».
«خیلی عجیب بود خصلت درویشی در یک سرهنگ که خیلی چشماندازها میتوانست برای خودش داشته باشد».
«کم حرف بود؛ ولی رفتارش طوری بود که آدم خیلی حرفها ازش یاد میگرفت».
«با آنکه آن کار بزرگ پرواز سرنوشتساز را کرد، هیچ موقع از نقش خودش نگفت. همهاش گفت من کاری نکردم؛ پاسخ به یک وظیفه و مسئولیت بود».
«هرجا که بود، غیرممکن بود اثری از عشق و محبت بهجا نگذارد».
«ندیده بودم یک آدم نظامی ــ آن هم یک فرمانده بالا در این سطح ــ اینقدر خاکی، درویش و پر از عاطفه و حتی عاشق موسیقی باشد».
«این سر که نشان سرپرستیست / امروز رها ز قید هستیست».