خیابان خلوت بود، حتی صدای نفسهای خود را میشنیدم تمام حواسم را جمع کرده بودم که حتی بتوانم ماشینهایی که از پشت سرم رد میشدند را ببینم.
اسپری رنگ را زیر کاپشنم بالا و پایین میکردم تا هم بخورد. به دیوار رسیدم شعار را به سرعت نوشتم و فقط میخواستم نام پرافتخار کانون یعنی (سردار موسی خیابانی) را بنویسم و بعد یک فیلمبرداری سریع بکنم که صدایی از پشت سرم شنیدم:
صدای سوت بود، کسی داشت از ساختمانهای پشتی سوت میزد.
لحظهای مردد ماندم چون صدای بلند سوتزدنهای پیاپی میتوانست نظر همه را به من جلب کند.
برگشتم و به منبع صدا نگاه کردم. از پشت عینک آفتابیام که نصفش را بخار نفسهایم گرفته بود فقط توانستم تشخیص دهم صدا از یک پنجره در ساختمان دوردست میآید.
اما او هر که بود خیال کرد من او را دیدم و به سوتزدن خاتمه داد.
تازه فهمیدم داشت تشویقم میکرد. فیلم گرفتن که تمام شد صدای فریاد بلندی برخاست:
نترس بنویس!
نترس بنویس!
دلم گرم شد، دلم خواست پاسخش را با فریادزدن بدهم که نوشتنم تمام شد ولی نمیتوانستم.
باید از محل دور میشدم.
با این حال همانجا حس کردم که در اعماق وجودم احساس نزدیکی میکنم با صاحب صدا و اینکه این احساس یکطرفه نیست.
خیلی عجیب بود نه یکدیگر را میشناختیم نه حتی قیافه هم را دیده بودیم.
در راه خانه هم که بودم صدایش در سرم بود که فریاد میزد: نترس و بنویس!
گویی دستوری است که باید اطاعت کنم، نترسم و بنویسم.
اسفند ۹۷
کانون شورشی سردار خیابانی از تبریز