در امتداد دیگر حماسهها
هر ملتی برای خودش حماسههایی دارد، روزهایی پرافتخار که در تاریخ خود به آن حماسهها میبالد و داستان آنها را نسل اندر نسل به فرزندانش منتقل میکند.
حماسههایی همچون کاوه آهنگر، مزدک، گردآفرید، بابک، یعقوب لیث و...
برخی حماسهها، فراتر از دایره یک قوم یا ملت را تحت تاثیر قرار میدهند مانند حماسه عاشورا و داستان امام حسین که برای آزادی، همه چیز و همه کس خود را بیدریغ فدا کرد.
برخی حماسهها هم هستند که شاید اکنون کسی شائبه عظمت، آن هم در چنین حد و اندازههایی را برای کسی تداعی نکند اما از هماکنون میتوان حدس زد که «مهر و نشان» حماسه به پیشانیشان خورده و با گذشت زمان، بزرگ و بزرگتر خواهند شد، اگر نه در حد حماسهها و اساطیر فوقالذکر اما بیشک در ردیف افتخارات تاریخی مردم ایران به ثبت خواهند رسید و در آینده از آنها بیشتر و بیشتر گفته خواهد شد. تا روزی که در جایگاه واقعی خود در ردیف حماسههای این سرزمین قرار بگیرند.
ویژگیهای بچههای ۵ مهر ۶۰
آن روز بچههایی پا به میدان مبارزه با مهیبترین هیولای تاریخ معاصر ایران نهادند که حرفهای شگفتانگیزی میزدند. آن جوانان که تازه از میدان مبارزه با دیکتاتوری سلطنتی فارغ شده بودند، اندیشههایی سترگ داشتند! تعجب نکنید، در فرازهای بعدی این نوشته، برخی نوشتههای کوتاهشان را بخوانید و قضاوت کنید. برخی با درک تاریخی عمیقی درباره حادثه خمینی صحبت میکنند و برخی دیگر آنچنان ژرفکاوانه، هزارتوی انسان را با کلماتشان درمینوردند که پیش از آنها حتی تصورش هم مشکل بود، آن هم جوانانی که سن و سالشان اقتضای درک «آنهمه» را نمیداد!
جوانانی که بهرغم تمام کم سن و سالی اما به درک محضر مبارزه با دیکتاتوری شاه در آخرین فراز آن رسیده بودند و پس از آن نیز با گنجینه اندیشههای انقلابی مجاهدین و ۲سال و نیم رزم و آزمون میدانی، آبدیده شده بودند. انقلابیونی استثنایی!
حماسه ۵ مهر
یکی از این قبیل حماسهها، حماسه ۵مهر سال ۱۳۶۰ است. ماجرایی که در همین تهران اتفاق افتاد. آن هم درست در سیاهترین روزهای حاکمیت خمینی که پاسدارانش تیغ به کف، در کوچه خیابانهای شهر، آشکارا خون میریختند و به آسانی کشتن یک گنجشک، آدم میکشتند. شاید بچههای امروز باور نکنند اما آنها که آن روزها را دیدهاند خوب به یاد دارند که پاسداران، برخی مجاهدین و مبارزان دیگر را که سر به دیکتاتوری او فرود نمیآوردند، در همان خیابانها به رگبار میبستند و در همانجا میکشتند یا زخمی شان را بهقول محمدی گیلانی، قاضی شرع خونآشام خمینی، در همان کنار خیابان «تمامکش» میکردند!
گستره سرکوب در دهه ۶۰
آن روزها، روزهای مرگباری بود، مجاهدین در حالیکه تا چند ماه پیش(گرچه نیمه مخفی) اما به هر حال روزنامهشان را در تیراژی بالای ۶۰۰هزار نسخه بین مردم توزیع میکردند، آماج گلوله و اعدام قرار گرفتند!
برای لحظهای(از عدد ۶۰۰هزار به آسانی عبور نکنید!) خوب به این عدد نگاه کنید و به ذهن بیاورید که تهیه و توزیع این تعداد روزنامه، آن هم با تحریریه مخفی و چاپخانه مخفی و توزیع نیمهمخفی ـ نیمه علنی، چه کار عظیمی بوده؟! این عدد، عددی است که مقامات رژیم خمینی خود به درستی آن اذعان کردهاند. مجاهدین و هوادارانشان البته به نیکی میدانند که شمارگان واقعی روزنامهشان بیشتر از اینها بوده، چرا که بسیار اتفاق میافتاد خریدار نشریه، بلافاصله در حلقه محاصره مردمی که نشریه گیرشان نیامده بود، ناگزیر میشد به مغازههای اطراف مراجعه کرده و با زیراکس و فتوکپی، چند نسخه دیگر که در تیراژ رسمی نشریه مجاهد محاسبه نمیشد، تهیه کرده و به دیگران بدهد!
عمق خیانت خمینی
خمینی در ۳۰خرداد ۶۰ دستور شلیک به تظاهرات نیممیلیونی مجاهدین و تودههای هوادارشان را داد، فضای سیاسی را بست و بزرگترین حمام خون تاریخ ایران را ایجاد کرد.
این، همان خمینیای بود که روز ۱۲بهمن ۵۷ در میان عواطف میلیونی مردم، تا مرتبت یک قدیس فرا رفت و درست ۹۶۹روز بعد، یعنی دقیقاً روز ۵ مهر ۱۳۶۰ با شعار ”مرگ بر خمینیِ“ فرزندان پیشتازِ همان مردمی که او به آرمانهایشان خیانت کرده بود، تا مرتبت شیطان فرو کشیده شد!
این در حالی بود که او تنها رهبر، در تاریخ معاصر جهان بود که با جمع کردنِ
زعامت دینی
مشروعیتِ مردمی،
و رهبری سیاسی در شخص ِخودش،
از قدرتی افسانهای برخوردار بود.
قدرتی که اگر آنرا در راه رشد و توسعه اجتماعی ایران بهکار میگرفت، میتوانست به یکی از ماندگارترین چهرههای تاریخ تبدیل شود.
اما او خیانت کرد و مردم هم با جلوداری مجاهدین، بیتعارف او را از ماه به چاه انداختند.
در حقیقت، خمینی ره صدساله را یکشبه پیمود. آن هم نه یکبار که دوبار!
بار ِ اول، در گرگ و میش توهم تودهها و با سرقت رهبری انقلاب ضدسلطنتی، در بستر جهل گسترش یافته در شب دراز دیکتاتوری سلطنتی.
و بار دوم، وقتی که با خیانت به انقلابِ مردم و خواستههایشان، در حضیض بدنامی، به لعنت مردم گرفتار شد.
حماسه ۵ مهر ۱۳۶۰
فضای تابستان ۶۰
تابستان سال ۶۰، فضای تهران آکنده از بوی باروت و دود انفجار بود. شهر هر روز صحنه دهها و گاه شاید صدها درگیری و اعدام بود.
خمینی که پس از رو شدن دروغهایش، مردم و جامعه را با قتل و کشتار، قفل کرده بود،
اینک تنها یک مخالف در برابر خود میدید: مجاهدین خلق!
در آن حماسه شگرف، مجاهدین با دادن فدیههای عظیم،
شعارِ ”مرگ بر خمینی“ را به میان مردم بردند،
مجاهدین خلق آنروز تابوی دیوی را که نام «امام» بر خود گذاشته بود، شکستند
و با تثبیت مقاومتی سراسری، انقلاب را از نابودی نجات دادند.
کاری که در آن شرایط و در آن تعادلقوای داخلی و بینالمللی غیرممکن مینمود.
برای شکستن آن طلسم، به نیرویی نامتعارف نیاز بود.
۵ مهر ۱۳۶۰- شاه سلطان خمینی، مرگت فرا رسیده
جوانان ۵ مهر، در برابر چه چیزی ایستادند؟
برای درک عمق و اهمیت حرف آن جوانان و نوجوانان اول باید تلاش کرد فضای واقعی آن روزها را مجسم کنیم.
یکی آمده، یعنی خمینی! و با فریب و دروغ و دغل! میگوید:
من اصلاً مقام و منصب نمیخواهم.
برای من میزان، رأی ملت است.
مهم، مجلس مؤسسان است که شکل حکومت آینده را تعیینتکلیف خواهد کرد.
میگوید: من میخواهم بعد از سقوط ِشاه، بروم سراغ طلبگی و درسهای آخوندیام در شهر قم و از این قبلی حرفهای ظاهرفریب و مردم پسند!
ولی همینکه پایش به کرسی قدرت رسید، زیر تمام حرفهایش زد و ۱۸۰درجه عکس آنها را اجرا کرد!
خمینی وقتی که به کرسی قدرت رسید، چشم در چشم مردم گفت که به هیچکدام از حرفهای قبلیِ خودش، پابند نیست و فقط دنبال ِ حفظ حکومت ِ خودش است. او این حرف را خیلی ساده و روشن هم گفت! نه با پیچ و خم و با اما و اگر!
او گفت: «ممکن است دیروز من یک حرفی زده باشم و امروز حرف دیگری را و فردا حرف دیگری را. این معنا ندارد که من بگویم چون دیروز حرفی زدهام باید روی همان حرف باقی بمانم».(صحیفهنور، ج ۱۸، ص ۱۷۸)
خمینی این حرف را در جای دیگری هم تکرار کرد و گفت:
«ما دنبال مصالح هستیم. بنابراین مسأله نیست که آقایان به ما بگویند شما آنروز اینجوری گفتید... هر چه میخواهند به ما بگویند. بگویند کشور ملایان، حکومت آخوندیسم. این هم یک حربهای است که ما را از میدان به در کنند. ما نه، از میدان بیرون نمیرویم».(صحیفه نور، ج ۱۶، ص ۲۱۱-۲۱۲)
خمینی و رژیمش آن روزها در اوج قدرت بودند و درافتادن با آنها به هیچوجه کار سادهیی نبود.
بهعنوان نمونه خمینی با یک اشاره، یک حزب یا سازمان بزرگ را، یکشبه از صحنه سیاست ایران حذف میکرد.
یا مثلاً یکشبه یک مرجع معروف دینی را از صحنه روزگار محو میکرد!
او همه احزاب مخالف را هم یا سرکوب کرده یا بهتسلیم کشاند و یا هم که در مواردی به دم و دنبالچه خودش تبدیل کرد. خمینی روزانه با اعدام و شکنجه و دستگیریهای نامحدود، تلاش میکرد قدرت خودش را تثبیت کند.
خوبیهای جنگ!
به قول خمینی جنگ برای رژیم موهبتی بود... زیرا میتوانست به این وسیله اختناق را سرپوش بگذارد و هر خواسته و اعتراضی را سرکوب کند و نیروهای جوان آزادشده در اثر انقلاب ضدسلطنتی را در میدانهای جنگ درگیر کرده و بهعنوان گوشت دم توپ بکار گیرد.
در چنان شرایطی بود که یکی میبایست پس از اتمامِ حجت تاریخیِ ۳۰ خرداد، حرف آخرِ مردم را به خمینی میزد.
یکی باید جوابِ تمامِ خیانتها و خلف وعدههای خمینی را به او میداد.
بنا بر اصول، تنها حرف ناگفتهای که بین مردم و خمینی باقی مانده بود، شعار ”مرگ بر خمینی“ بود و بردن آن شعار به خیابانها.
به هر حال باید پایان مشروعیت سیاسی خمینی در همان قلبِ تهران و در انظار جهانیان اعلام میشد.
متأسفانه آن روزها از همه احزاب و گروههایی که تا چند ماه قبل، تمام خیابانها را پر کرده بودند، خبری نبود.
بهجز توده - اکثریتیها!
که آنها هم البته همراه با پاسدارها مشغول شکار انقلابیون بودند.
به هر حال هیچ مخالفی، امکان حضورِ علنی نداشت.
و به این ترتیب بود که مجاهدین در کنار جنگ خونین و بیرحمانهای که خمینی به آنها تحمیل کرده بود، تلاش میکردند یک کار دیگر هم انجام دهند:
راهگشایی برای تظاهرات مردمی و تأمین حفاظت آن در مقابل هجوم مسلحانه پاسدارانی که اکنون با تکیه به فتوای کشتار خیابانی خمینی، بیمحابا بهروی هر تظاهرات یا ابراز مخالفتی آتش میگشودند.
تظاهرات در چه شرایطی؟!
آخوند خونآشام محمدی گیلانی که قاضیالقضات خمینی بود در کیهان ۲۹شهریور ۶۰ نوشت:
«محارب بعد از دستگیری توبهاش پذیرفته نمیشود. کیفر، همان کیفری است که قرآن تعیین میکند. کشتن به شدیدترین وجه، حلقآویز کردن به فضاحت بارترین حالت ممکن. دست راست و پای چپ آنها بریده شود. اسلام اجازه میدهد اینها را که در خیابان تظاهرات مسلحانه میکنند دستگیر شوند و در کنار دیوار، همان جا آنها را گلوله بزنند. از نظر اصول فقهی لازم نیست به محاکم صالحه بیاورند. برای اینکه محارب بودند… اسلام اجازه نمیدهد که بدن مجروح اینگونه افراد باغی به بیمارستان برده شود، بلکه باید تمامکش شود». «…اسلام اجازه میدهد حتی اگر زیر تعزیر آنها جان هم بدهند کسی ضامن نیست، که عین فتوای امام است...».
در چنان پاییز غمانگیزی بود که حماسه ۵مهر بهوجود آمد.
عوامل خمینی آن روزها حتی پاسدارهای خودشان را هم که اشتباهی و در شلوغی درگیریها و بازداشتهای فلهای، دستگیر شده بودند، با عجله و بدون کوچکترین تحقیق محلی یا حتی یک سؤالِ تلفنی میکشتند.
مجاهدین اسم و اسناد این قبیل موارد را همان سالها افشا کردند.
آن روز شوکِ شعار ِمرگ بر خمینی، برای شخصِ خمینی خیلی کشنده بود. اصلاً باورش نمیشد که درست وقتی که قدیمیترین احزاب و بزرگترین قطبهای اجتماعی را سر جایشان نشانده و بهقول معروف، صدا از دیوار در نمیآمد،
ناگهان یک عده جوان، مچ خمینی را بهعنوانِ سارق انقلاب بگیرند،
بعد هم به خیابانها آمده و ماهیت او را علناً به مردم معرفی کنند
و سهل است، شعار مرگ بر خمینی هم بدهند!
آن روز آن جوانان شعار میدادند: «خمینی خونآشام، مرگ به نیرنگ تو، خون جوانان ما، میچکد از چنگ تو»!
«شاه سلطان ولایت، مرگت فرا رسیده»!
نقطهعطف «مرگ بر خمینی»
حقیقتاً که آن شعارِ ”مرگ بر خمینی“ آن هم در آن روز و در آن موقعیت سیاسی خاص، مهمترین نقطهعطف در تاریخ معاصر ایران است.
آن روز با آن شعار، تاریخ ورق خورد.
بتی شکسته شد که حتی فکرکردن به آن هم محال مینمود.
امروز را نگاه نکنید که در تظاهراتها عکس خمینی را آتش میزنند یا شبکههای اجتماعی را از جوک برای او پر میکنند!
این راه، در روز ۵ مهر ۶۰ باز شد آن هم به بهایی بسیار سنگین.
به هر حال وقتی آن روز عصر، یعنی روز ۵مهر سال ۶۰ خورشید غروب کرد دیگر نه خمینی آن خمینی اول صبح بود و نه رژیمش دیگر همان رژیم روز قبل!
بعدها بسیاری از ناظران و تحلیلگران مسایل ایران گفتند که: آن روز، مردم ایران از خمینی عبور کردند و راه برای پس از خمینی و نظامش، در ذهن مردم باز شد.
اما بهراستی آیا همگان میدانند آن راهگشایی و بردن آن شعار به کوچه - خیابانهای شهر، چه قیمتی داشت؟
آن بچهها کی بودند؟
چی فکر میکردند؟
و چگونه و چطور به چنان بینش ژرفی رسیده بودند؟
آنهایی که از امامبازیها و دجالگریهای خمینی جا نزدند و با خمینی با همه ابهتش، در افتادند. نگاهی به آمار شهدای آن روز، یعنی آنان که بهای عبور مردم ایران از تابوی خمینی را به گردن گرفتند و خلقی را به قیمت خون خود، از گرداب هولانگیز ارتجاع خمینی عبور دادند، ما را به عظمت آن حماسه و حماسهسازانش اندکی آشنا میکند.
نگاهی آماری به قهرمانان آن روز
از بیشمار شهدای حماسه ۵ِ مهرِ ۶۰، تنها اسامی بیش از یکهزار تن در دست است.
نامِ ۸۱۵نفر آنها را خود رژیم هم اعلام کرد.
بنا به اسنادی که به مرور زمان بهدست آمد، مشخص شد که از آن قهرمانان، ۹۴۳نفر تیرباران و
۴نفر نیز بهدار آویخته شدند.
۳۳نفر از آن پیشتازانِ آزادی، زیر شکنجه بهشهادت رسیدند.
۹۲نفر دیگر، رزمندگانی بودند که در برخورد با پاسدارانِ مسلح خمینی، در گوشه و کنار خیابانها و پیش چشم مردم، جان فدای آزادی کردند.
همین آمار نشان میدهد از آن دلاوران،
۲۴۷نفر دانشآموز،
۲۰۹نفرشان دانشجو
۷۰تن کارگر و کشاورز
۴تن استاد یا عضو هیات علمی دانشگاهها
۹تن پزشک
حدود ۵۰تن دبیر و آموزگار
۲۲تن کارمند
۱۶تن از صاحبان حرفهها و مشاغلِ جزء
و ۱۲تن سربازان، درجهدار، افسر یا کارمند مؤسسات نظامی بودند.
تظاهرات ۵ مهر ۶۰ و شعار ِ“مرگ بر خمینی”
آن روز، کل مقاومت مردم ایران را یک مرحله تاریخی به جلو پرتاب کرد.
طوری که همین شعار، به معیار و شاخصی برای مردم کوچه و بازار تبدیل شد.
معیاری برای محکزدن همه نیروهای سیاسی و دوری و نزدیکی آنها به مردم و خواست اصلی آنها یعنی سرنگونی خمینی و تمامیت رژیمش.
و به این ترتیب بود که خمینی با از دست دادن مشروعیت اجتماعی و سیاسی زودگذرش، خیلی سریع به آخر خطِ مشروعیتِ کاذبش رسید.
بیشک هنوز اهمیت کاری که آن روز انجام شد، خوب روشن نشده است.
خمینی، پیرمرد فریبکار و مقدسنمایی بود که وقتی به مسند قدرت نشست،
خودش را همطراز ائمه و پیغمبرها جا زد. اما به اعتماد مردم خیانت کرد و از هر جلاد و دیکتاتوری، بدتر شد. و آن بچهها، آن جوانان، با چنین هیولایی در افتادند و با خون خود، چنان لکهای را از دامن ایران و ایرانی شستند.
حماسه ۵ مهر ۱۳۶۰- تصاویر برخی از شهدا
بچههای ۵ مهر و اندیشههایشان
کمی هم از خود ِ آن بچهها بدانیم و از نوشتههایشان بخوانیم؛
از نوشتهها و صحبتهایشان که باقی مانده است.
زهرا رضایی میگفت: «استعمار باز دارد میآید. ما تازه رسیدیم به قرون وسطی! و باز خدا میداند بعد از چند سال، رنسانسی در جامعه ما بهوجود بیاید...».
محسن سرخوش، قهرمان دلیری بود که پیوسته میگفت: «نگذارید شهر ساکت باشد».
مسعود شکیبانژاد در وصیتنامهاش نوشت: «مادر من باید بروم باید بروم. وگرنه میمیرم مادر من میروم و تو از لحظه مرگ من هزاران هزار پسر داری. مادر افتخار کن!
سرت را بالا بگیر و بلند فریاد بزن: « مرگ بر خمینی».
«بنبستها باید شکسته شوند. ما توان این را داریم».
این جملهای بود که میلیشیای مجاهد خلق، شهید مریم قدسیمآب همیشه از قول مسعود میگفت. او فرمانده یک تیم خواهران بود و بعد از دستگیری و شکنجههای وحشیانه، با شلیک ۱۷گلوله تیرباران شد.
«وقتی میلیشیای دلاور مجاهد خلق، زهرا رضایی را در حالی که پاهایش در ا ثر ضربات کابل دچارخونریزی شده و چرک کرده بود، برای بازجویی برده بودند، دژخیمِ شکنجهگر به او گفت:
- اگر حاضر شوی با من بحث کنی، به تو مرهمی میدهم که به پاهایت بمالی!
زهرا رضایی پاسخ داد: «بحث کنیم؟ بین من و تو بحث نیست. اسلحه است.»
احمد شوکتی، مجاهدی از نوادگان سردار جنگل، میرزا کوچک خان بود که راهِ جدش را در صفوف مجاهدین ادامه داد. وی متولد سال ۱۳۳۷ در چالوس و چهره محبوب و آشنای منطقه خود، در میان ِ روستاییان و زحمتکشان بود.
امیرهوشنگ صمدی اهل محله خزانه تهران و مجاهد شهید مهشید جلیلزاده اهل رشت نیز از شهدای حماسه ۵ مهر هستند.
مجاهد خلق اکبر دادخواه و کارگر مجاهد شهید، سوختهزار شجاعی که دلیرانه در بیدادگاههای خمینی خروشید و استوار و پایدار بر آرمانش پای فشرد و شهید شد نیز از حماسهسازان آن روز تاریخی هستند.
اکبر قدیری اصل نوبری، میلیشیای ۱۸ساله اهل تبریز، هنگام رفتن برای اعدام، رو به بند زنان که مادرش در آنجا زندانی بود، فریاد زد:
مادر! مانند ِ مادر رضاییها، مثلِ شیر بخروشی!
یادی از دختران ۵ مهر
مجاهدان شهید بهجت حیدری، مژگان جمشیدی، شهناز زیبایی، پروین گیلانی، زهرا چُرچُریان
در حالی که دستهایشان را به همدیگر گره کرده بودند، بیوقفه میخروشیدند و شعار میدادند و سرود میخواندند، توسط دژخیمان زندان بهسوی جوخه اعدام برده شدند.
بهجت حیدری در جلسه دادگاه پس از مشاجره با اعلمی، حاکم ضدشرع و جنایتکار سابق همدان، از جا برخاسته و سیلی محکمی بهگوش اعلمی زد.
همانجا میلیشیای دلاور مژگان جمشیدی، در جواب اعلمی که به او میگوید از خودت دفاع کن! میگوید: «کلتی به من بدهید تا از خودم دفاع کنم».
مجاهدین شهید منصوره فزونگری، مانیا صفاریان و صدیقه فخر، ۳شیرزن مجاهد خلق تا لحظات پیش از اعدام چنان مقاومت و جسارتی از خود نشان دادند که دژخیمان خونخوار را مستأصل کرده بودند.
و سرانجام باید از شیرزنی جوان نام برد که از فرماندهان آن روز بود و حماسههایش در آنروزِ فراموشناشدنی، زبانزد مردم شده بود: مجاهد قهرمان زهرا احمدیزاده و یارانش که نه نثری شایسته آنان نوشته شده و نه چکامهای بایسته شأنشان سروده شده.
اسطورههایی که هنوز هم ناشناختهاند. شاید که بچههای آینده، آنگاه که در خوشسرای آزادی گام برمیدارند، بایسته آنان، یادوارهای بیارایند. آنان که در تاریکترین روز، درخشانترین ستاره راهنما را با خون خویش جلوه بخشیدند.
آنان که بینام و نشان آمدند و بینام و نشان، راه آینده را باز کردند و در چشم توفان و تندپیچ تاریخ، به سرعت برق و باد از دیدگان پنهان شدند. آنان که هنگامی برخاستند که همگان نشسته بودند.
در آن روز و پس از آن، خلقی برخاست و اندکی هم فروریخت. و اینگونه بود که یک روز به روزهای تاریخی این سرزمین افزوده شد.
آن که عروج کرد و آن که سقوط...
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدون سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خنگ یالش آتش، بر دشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشت تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فرو ریخت
و آن شوخبوته، پرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پرغریو فرو کاست.
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست