تقدیم به آنان که نامی از «طاهره طلوع بیدختی»، شنیدهاند و برایشان یادآور اسطورههاست.
به جوانان و دختران جنگاور ایران زمین تا بدانند فرمانده سارا چگونه یکه و تنها در برابر پاسداران جنگید و درخت مشهور گردنة حسنآباد را به نماد ایستادگی تبدیل کرد؛ درختی که در سیامین سالگی آن حماسة شگفت به همین جرم با فتوای آخوندها تبرآجین شد.
فرمانده سارا بعد از سوار کردن زخمیها در یک کامیون هینو و سپردن مسئولیت آنها به افشین و فرزاد، سری به اطراف زد تا مطمئن شود هیچکدام از نفرات گردانش در گردنهٔ حسنآباد جا نمانده باشند. چند دقیقه پیش او سیما را با تعدادی از زنان مجاهد به سمت اسلامآباد فرستاده و مسئولیت حفاظت از ستون تیپ را به آنها گوشزد کرده بود. حال فقط او در آن قسمت از گردنه مانده بود؛ در پیرامونش، تعدادی خودروی سوخته و جنگافزارهای ترکشخورده و از دور خارج.
به یادش افتاد که در بیسیم، صدای رضا مرادمند، یکی از فرمانده گردانهای تیپ فرمانده سعید را شنیده است؛ او گفته بود که دارند محاصره میشوند. با توجه به این موضوع میدانست هنوز تیمها، گروهها و شاید تکنفراتی باشند که فرمان عقبنشینی به آنها نرسیده باشد و نتوانسته باشند از چهارزبر خارج شوند. نیز میدانست رژیم بهزودی دست به پاکسازی تنگه چهارزبر و دشت حسنآباد خواهد زد و او تا آنجا که میتوانست میخواست آخرین نفری باشد که از صحنه عقب مینشیند. کسی چه میداند، شاید به این فکر میکرد که هرگز عقب ننشیند و تا آخرین گلولهٔ خود مقاومت نماید.
بنا بر شم نظامی و تجربههای قبلی خود میدانست اگر با روشنایی روز، گشتیهای شناسایی دشمن، آثار عقبنشینی را مشاهده کنند، به سرعت پیشروی خود خواهند افزود و ممکن است عقبنشینی منظم ستونهای ارتش آزادیبخش را مختل نمایند. او تصمیم گرفته بود یکتنه به مقابله با آنها برود و پیشروی آنها را کند نماید. این کار او از حس بالای مسئولیتپذیریاش ناشی میشد و فوق آگاهانه و داوطلبانه بود. وی طرح خود را با کسی در میان ننهاده بود؛ زیرا احتمال میداد با آن موافقت نشود.
از آن هنگام که این فکر در ذهن او جوانه زده بود، میدانست که باید تک و تنها با انبوهی از هارترین پاسداران تشنه به خون مصاف دهد. گویی دریافته بود چه سرنوشتی در انتظار اوست.
***
۲فانتوم در حال گشتزدن در بالای گردنه بودند. صدای رد و بدل شدن گلوله، از نقاط مختلف منطقه به گوش میرسید. او با غرور به آن گوش بسته بود. این نشانهٔ تداوم نبرد فرزندان خورشید با خفاشان شبزی و تیرهاندیش بود. حتی اگر این صداها را نمیشنید آنقدر به حقانیت کار خود ایمان داشت که با ایمانی همپای صلابت صخرهها، کاسهٔ سرش را به آرمان تابناکش بسپارد، خون شهیدان را در شریانهایش به گردش درآورد، انگشت بر ماشه و منتظر، دندان کینه بر جگر خسته بفشارد و پاهایش را چون میخ در زمین فرو کند و در لحظه مناسب، آتش قهر خلق را بر دوزختباران فرو بارد.
تا آنجا که میتوانست ببیند و بشنود، جنب و جوش عجیبی در داخل تنگه و یالهای آن به راه افتاده بود. صدای لودر و بلدوزر میآمد. گویا مهندسی دشمن داشت ماشینآلات و تانکهای سوخته را کنار میزد تا راه پیشروی موتوریزهٔ خود را هموار کند. نبردهای رودررو و تنگاتنگ چندروزهٔ چهارزبر، داخل تنگه را به دالانی انباشته از فلزپارههای سوخته تبدیل کرده بود. عبور از این آهنزار متکاثف بهسادگی امکانپذیر نبود.
این وضعیت نزدیک به ۲ساعت طول کشید. فرمانده سارا فرصتی یافت تا اطراف گردنهٔ حسنآباد را خوب بکاود و چند سلاح بدردبخور با تعدادی فشنگ بیابد. حین بازگشت، متوجه یک موشکانداز آر.پی.جی با یک کولهٔ پر از موشک، در پشت یکی از خودروهای سوخته شد. باید در اولین فرصت سنگر میگرفت و خود را آمادهٔ یک مقابله سخت و نفسگیر میکرد.
آخرین نمازش را پوتینبهپا و سلاح بر دوش خواند و مدتی اندیشناک به یالهای چهارزبر نگریست. بارها نقشهٔ احتمالی درگیری با قوای دشمن را در ذهن مرور کرده و برای آن آماده بود. تنها رستنیهای منطقه، همان درختها و درختچههای تُنُک و کوتاه قامت بود. این درختچهها پوشش خوبی را از دیدبانی دشمن فراهم میکردند اما تیر به آسانی از آنها عبور میکرد. یکی از آنها درست بر دیوارهٔ گردنه روییده بود. موقعیت آن، فرمانده سارا را بیاختیار به سوی خود کشید. اگر در پشت آن قرار میگرفت میتوانست ـ بیآن که دیده شود ـ رفت و آمد جاده را زیرنظر بگیرد.
صدای گوشآزار بوق صدها ماشین او را متوجه باز شدن تنگه و عبور سوارهٔ دشمن از آن نمود. برق شیشهٔ ماشینها در آفتاب مورب پیش از ظهر، دشت حسنآباد را تبدیل به سرابزار کرده بود.
فرمانده سارا با خود گفت:
«آمدند».
ماشینها مسافت بین تنگه و گردنهٔ حسنآباد را با سرعت پایین و همراه با دیدبانی و مراقبت طی میکردند. این به فرمانده سارا کمک میکرد تا ارزیابی دقیقی از توان و تاکتیکهای آنها به دست بیاورد. یکهٔ جلودار دشمن با مشاهدهٔ کوچکترین حرکت در داخل گندمزار به آن سمت شلیک میکرد.
ستون در چند نقطه ایستاد و به سمت خودروهای سوختهٔ در کنار جاده، نارنجک پرتاب کرد. انفجار یک تک نارنجک و بهدنبال آن زوزههای دردناک و بلند پاسداران و شلیک پیدرپی رگبار سلاحهای سبک، این گمان را در ذهن فرمانده سارا دامن زد که نکند یکی از رزمندگان زخمی و به جامانده در صحنه، با انفجار خود در میان نیروهای دشمن، از آنها تلفات گرفته باشد. واقعیتی که این گمان را تقویت میکرد، توقف طولانی و ذلیلانهٔ دشمن در آن نقطه بود. فرمانده سارا از بلندای گردنه میتوانست نفرات دشمن را که در پشت برآمدگیهای دو طرف جاده زمینگیر شده بودند ببیند. ناگهان به گوش رسیدن صدای سوت و انفجار خشک یک خمپاره در ۱۰۰متری او، رشتهٔ افکارش را گسیخت. ممکن بود دیدبانان دشمن او را دیده باشند، کمی در محل خود با احتیاط جابهجا شد و سرش را پایین آورد. انفجار خمپارهٔ دوم نزدیکتر بود و یک ترکش کوچک و داغ آن به داخل سنگر او افتاد. فرمانده سارا خود را نباخت، بیتوجه به انفجار گلولهٔ بعدی که چند ثانیه پیشتر از بالای سر او گذشته بود، دهانهٔ آتش را در پایین گردنه پیدا کرد. خمپارهها از داخل یک نفربر ام ۱۱۳ شلیک میشد. کمی بعد یک تفنگ ۱۰۶ نیز شروع به غریدن کرد. اضافه شدن ۲قبضه دوشکا به سلاحهای در حال شلیک و پراکندگی اصابتهای آنها به پایین گردنه و چپ و راست آن، تردیدی برای او باقی نگذاشت که این آتشها، آتش شناسایی است و دشمن میخواهد با آنها رزمندگان احتمالی موضعگرفته در گردنهٔ حسنآباد را به واکنش واداشته و از کم و کیف آنها باخبر گردد. با پی بردن به این ترفند دشمن، نفس راحتی کشید و یکبار دیگر موشکهای آر.پی.جی خود را از نظر گذراند و مطمئن شد که ضامن آنها را کشیده است. او بارها در میدان تیر بزرگ اشرف، یا آر.پی.جی شلیک کرده، یا بهعنوان مسئول و مربی میدان تیر رزمندگان را برای شلیک برده بود؛ به همین خاطر از نفرات مسلط بهشمار میرفت.
***
نیمساعت بعد، آتش شناسایی دشمن فروکش کرد. کمکم ستون به حرکت درآمد و به گردنه نزدیک شد. یک جیپ تویوتا با ۱۲پاسدار ریشو، مسلح به کلاشینکف، بی.کی.سی و آر.پی.جی جلوتر از زرهیها و خودروهای دشمن حرکت میکرد. فرمانده سارا یک موشک در موشکانداز گذاشت و از شکاف سنگچین سنگر، مسافت خود تا هدف را تخمین زد. میدانست برای نشانهروی هدفی که از روبهرو به تیرانداز نزدیک میشود باید زیر هدف را نشانه بگیرد. هوا راکد بود و بادی نمیوزید. تکدرخت روییده بر صخره مانع از آن میشد تا سنگر او، در نگاه اول لو برود. گذاشت تا جیپ دشمن به اندازهٔ کافی جلو بیاید. در مسافت ۱۰۰متری با موشکانداز آمادهٔ شلیک ناگهان از پشت سنگر طلوع کرد و در کسری از دقیقه انگشت بر ماشه فشرد.
موشک با صدای مهیبی هوای کوهستان را شکافت و در شیشهٔ جلوی جیپ فرود آمد. جیپ با خیمهای از دود غلیظ پوشیده شد و در یک آن آتش گرفت. فرمانده سارا لبخندی زد و موشک دوم را در لولهٔ موشکانداز جا داد و قبل از آن که دشمن به خود بیاید، دومین موشک خود را بر پهلوی نفربری فرود آورد که نیمساعت پیش به سمت گردنه خمپاره شلیک میکرد.
انهدام نفربر، باعث رعب در میان نفرات دشمن شد، آنها به سرعت عقبگرد کرده و در فاصلهٔ ۵۰۰متری پراکنده شدند. شلیک هدفدار و موفق ۲موشک آر.پی.جی این تصور را در میان پاسداران، بسیجیها و یکههای مزدور ارتش دامن زد که گویا نیروی عمدهای از رزمندگان آزادی هنوز در گردنهٔ حسنآباد حضور دارند. این همان هدفی بود که فرمانده سارا، با ماندن آگاهانه و داوطلبانهاش در گردنهٔ حسنآباد میخواست آن را پی بگیرد. اگر او میتوانست در این نقطه دشمن را زمینگیر کرده یا پیشروی آنها را عقب بیاندازد، برای رزمآوران در حال عقبنشینی زمان گرانبهایی خریده بود.
عکس از رسانههای حکومتی
مدتی گذشت، دشمن در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. این به نوبهٔ خود فرمانده سارا را نگران میکرد، نمیدانست نقشهٔ بعدی دشمن چیست؟ دیدبانی از لای چراکهای سنگچین سنگر، میدان دید او را محدود میکرد. ناگهان متوجه پیاده شدن تعدادی از پاسداران و بسیجیها از ماشینهایشان شد. آنها در گروهها و دستههای مختلف به چپ و راست جاده پراکنده میشدند.
فرمانده سارا دریافت که دشمن قصد تک پیاده به چپ و راست گردنه و احاطهٔ او را دارد. حال باید ششدانگ حواسش را جمع میکرد؛ زیرا درست در همان موقع یکههای جلویی دشمن با سلاحهای مختلف مدخل گردنه را زیر آتش گرفتند. آتشباری آنها برای پشتیبانی نیروهای مانورکننده به چپ و راست گردنه بود. پیشآمدن چنین شرایطی برای هر نیروی مدافع میتوانست باعث شود که او ابتکارعمل خود را از دست دهد و خود را ببازد. هیمنهٔ نیروی انبوه دشمن و شلیکهای پیدرپی آنها با انواع سلاحهای سبک، نیمهسنگین و سنگین فضای رعبآوری بهوجود آورده بود اما فرمانده سارا کسی نبود که از این وضعیت هراسی به خود راه دهد. او پیشاپیش به همهٔ این احتمالات اندیشیده و بارها مرگ خود را به چشم دیده بود. وقتی آدمی از جان خود بگذرد، هیچ سلاح مخوفی نمیتواند او را از هدفش بازدارد. کسی که مرگش را بر سر دست گرفته و با آن به پیش میتازد غیرقابل شکست است.
دیری نگذشت، صدای شلیک سلاحهای سبک و نیمهسنگین از بالای یالها به سمت مدخل گردنه آغاز شد. دشمن توانسته بود از دو طرف به ارتفاعات نفوذ کند. حال فقط یک راه در پیشروی فرمانده سارا بود: ترک سنگر و عقبنشینی از طریق جاده، رو به اسلامآباد. تمامی عوامل موجود میگفتند مقاومت دیگر بیفایده است. وقتی زمین دارای اهمیت تاکتیکی در دست دشمن است، دفاع از آن منطقه یا ناممکن، یا دشوار و همراه با تلفات سنگین است. شگفتا که فرمانده سارا با گذشت زمان و از دست رفتن فرصت اندک و گذرای عقبنشینی، برانگیختهتر میشد و به جنگاوری خود میافزود. او با سلاحهایش مدام به چپ و راست میچرخید و نفرات دشمن را هدف قرار میداد. برای اینکه بتواند میدان وسیعی را در زیر دید و تیر داشته و در ضمن غافلگیر نشود، گاهگاه روی زانو میایستاد و شلیک میکرد. این حرکت جسورانه سرانجام موجب لو رفتن سنگر او شد. یکی از فرماندهان دشمن، به دو تن از آر.پی.جی زنهای خود دستور داد، همزمان و از دو طرف به سنگر او شلیک کنند.
گردنهٔ حسنآباد در سال۶۷ ـ پیکر واژگون فرمانده سارا با دشنهای در قلب
آفتاب پنجشنبه ۶مردادماه ایران، از صحنهای که در گردنهٔ حسنآباد میدید چشم برنمیگرفت. یک زن مجاهد خلق، یکه و تنها، در مصاف با گردانهای انتقامجو و وحشی یک رژیم زنستیز. آنهایی که او را کشف کرده بودند، به راستی به خون او تشنه بودند.
فرمانده سارا بعد از شلیک ۲گلولهٔ پیدرپی به سمت صخرهای که از پشت آن ۳لولهٔ تفنگ با کلاهخود سرک کشیده بودند تا او را هدف قرار دهند ناگهان از پشت خود احساس خطر کرد، بهسرعت سر چرخاند. دو آر.پی.جی زن دشمن درست در ۵۰قدمی او بودند. بیمحابا انگشتش را روی ماشه فشرد.
***
گلولهای که از دهانهٔ تفنگ او خارج شده بود، در سینهٔ یکی از آر.پی.جی زنها نشست و او را از بالای خرسنگی که بر آن ایستاده بود سرنگون ساخت اما دیگر خیلی دیر شده بود. ۲موشک آر.چی.جی همزمان بر سنگچین سنگر اصابت کرده و منفجر شدند. موج شدید انفجار، فرمانده سارا را محکم به دیوارهٔ سنگر کوفت و او با سلاحی در دست دیگر چیزی نفهمید.
نبض زمان گویی از تپش ایستاده بود. پاسداران و بسیجیها با آن که با چشمان خود صحنهٔ هدف قرار گرفتن فرمانده سارا را دیده بودند اما جرأت نزدیک شدن به سنگر او را نداشتند؛ تصور میکردند با نیروی انبوهی از مجاهدین رودررو هستند و او طلایهٔ آنهاست. مدتی گذشت تا به واهی بودن پندار خود پی ببرند. تا این لحظه فرمانده سارا توانسته بود آنها را بیش از ۴ساعت معطل کرده و از هدف فوری خود بازدارد.
***
ـ کدام پدرسوختهای به شما گفته است که اینجا کنگر بخورید و لنگر بیاندازید. گر و گر دارید فشنگها و موشکها را هدر میدهید. در جنگ ممسنی هم اینقدر شلیک نشده بود.
او قهاری، سرکردهٔ نیروهای مشترک پاکسازیکننده، از سپاه چهارم بعثت بود و از ترس جانش ۵۰۰متر عقبتر از نیروهایش جابهجا میشد.
یکی از بسیجیهای سربند بهسر، از بین نیروهای دمغ و یکهخورده سرک کشید، پشت کلهاش را با تأنی خاراند و گفت:
ـ حاج قهاری! ما که الکی نمیخواهیم تیر درکنیم والله بخدا، فقط با ۲موشک آر.پی.جی جهنمی بپا کرده بودند که آن سرش ناپیدا بود.
قهاری انتظار نداشت یکی در میان حرفهایش موش بدواند. بنابراین با لحنی ریشخندآمیز گفت:
ـ آقایان ساکت باشید تا به اظهارات آکادمیک و فوق فنی متخصص جنگهای چریکی گوش بدهیم... بعد زیر لب غرید: «زکی! طرف دست چپ و راستش را از هم تشخیص نمیدهد برای ما شده آگوست کنت!... وقتی آب سربالا برود قورباغه هم ابوعطا میخواند!...».
بسیجی سربند بهسر، از تک و تا نیفتاد ـ برای جلوگیری از کنفت شدن پیش همقطارانش ـ گفت:
ـ از قدیم گفتهاند: «دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد».
قهاری دید که با بسیجی حاضر به جواب و حرافی روبهروست، کوتاه آمد. در عوض رو به فرماندهان میدانی کرد و پرسید:
ـ حالا این منافقین که میگفتید کجا هستند؟
یکی از آنها با انگشت اشاره، سنگر در هم کوبیده شدهٔ فرمانده سارا را به او نشان داد.
قهاری یک گروه را مأمور کرد که با آتش و حرکت به سمت سنگر بروند و به داخل آن نارنجک پرتاب کنند.
ـ هر موقع از پاکسازی سنگر مطمئن شدید به من خبر بدهید!
علامت آنها شلیک یک گلولهٔ سفید کلت منور بود.
...
قهاری با محافظانش به آن سمت حرکت کرد.
فرمانده سارا با آرامش، صلابت و قاطعیت همیشگیاش بهصورت نشسته به سنگر تکیه داده و هنوز سلاح آمادهٔ شلیک خود را در دست داشت. ترکش خمپارهها و آر.پی.جیها کتف او را از هم دریده بود و خون قسمتی از جلیقه و اونیفورمش را به رنگ ارغوان درآورده بود. اگر کسی برای اولین بار او را میدید گمان میکرد او در حال دیدبانی و شکار فرصت برای گشودن آتش به سمت پاسداران است. مرگ باوقار و پرشکوه او، ناظران را بیاختیار برجا میخکوب کرده بود. با آن که دشمنش بودند اما در کنه ضمیر و خلوتنای دل خود شجاعت خیرهکنندهٔ او را تحسین میکردند و این حس آنها را وادار به سکوت میکرد.
قهاری از همراهانش پرسید:
ـ مطمئن هستید به جز این یک نفر، کس دیگری از منافقین در این دور و برها نیست؟
...
کسی به او پاسخ نداد. یعنی کسی نای پاسخ دادن نداشت. هیبت صحنه همه را گرفته بود.
ـ چه شده همه لالمانی گرفتهاید؟!... مگر برای اولین بار است که خون و خونریزی میبینید؟... ما را باش که با چه کسانی آمدهایم به جنگ!...
نزدیکتر رفت با دیدن سیمای پرصلابت فرمانده سارا، بر جای خود خشکید.
ـ اینکه یک زن است!
به اطرافش چرخید، دید همه به او زل زدهاند. هر چشم مانند زنبوری سمج او را از درون نیش میزد.
خجالت نمیکشید که یک زن اینقدر از شما کشته گرفته!... من به جای شما بودم کپهٔ مرگم را میگذاشتم روی زمین و میمردم... به شما میگویند مرد!
ـ حاجآقا! زنهای آنها مثل مردهایشان میجنگند؛ بلکه بیشتر.
ساکت! ساکت!... آمدی درست کنی، بدترش کردی... این حرف تو مثل پاشیدن نمک روی زخم میماند... تا وقتی بیعرضههایی مثل تو پول مفت بیتالمال را بالا میکشند و نم پس نمیدهند وضع همین است که هست.
یکبار دیگر به نگاه مغرور و سیمای شکوهمند فرمانده سارا، اونیفورم خونین و پوتینهای گتر کردهٔ او خیره شد، ناگهان بغکرده و کینهمند، در حالی که دندانهایش را بر هم میفشرد، گفت:
ـ زن و مرد ندارد منافقین از کفار بدترند...
کمی فکر کرد، ناگهان برق یک تصمیم شیطانی در چشمش بهطرز خوفناکی درخشیدن گرفت.
ـ یک سرنیزه به من بدهید!
یکی از پاسداران با حالتی مضطرب از او پرسید:
حاجآقا! سرنیزه را برای چه کاری میخواهید؟!
ـ اینش دیگر با من...
و دستش را به طرف او دراز کرد. پاسدار درنگ کرد و به من و من افتاد.
ـ فرانسهٔ غلیظ که بلغور نکردم، به زبان فارسی سلیس گفتم یک سرنیزه به من بده!... اگر نمیفهمی منظورم همان کارد سنگری است، اگر باز هم نمیفهمی، اسمش خنجر است. نداری یک چاقوی دستساز زنجان بده!
کسی در آن حلقه سرنیزه نداشت.
قهاری با غیظ آنها را کنار زد و در لایهٔ بعدی ازدحامکنندگان، ناگهان سرنیزهٔ یک سرباز ارتشی را از کمر او بیرون کشید و در همان حال زیرلب غرید:
ـ سرنیزه هم ندارید، وراج خانمها!... بروید کنار!... پس برای چه آمدهاید به جنگ؟!
سربازی که سرنیزهٔ او قاپیده شده بود، با ناباوری نگاهی به اطراف کرد و بهدنبال قهاری به راه افتاد...
ـ نگران نباش! برمیگردانمش... برای کار خیر میبرم... میخواهم امام را خوشحال کنم...
در این هنگام در چشمان او، ۲کرکس گرسنه، منقار بر هم میسودند. چشمهای از حدقه درآمدهٔ ارتشیها و پاسداران به او دوخته شده بود و همه کنجکاو بودند ببینند چه میخواهد بکند. او روی پنجهٔ پاهایش بلند شد، به کمر خود قوس داد و ناگهان از بالای سر کارد سنگری را دو دستی پایین آورد و با ضرب تمام در قلب فرمانده سارا فرو کرد.
ـ نذر کرده بودم اگر دستم به یکی از شما برسد دق دلم را حسابی خالی کنم...
از محل زخم خونی غلیظ به بیرون شره کرد. دژخیم به اطراف چرخید. تا تأثیر کارش را در نفرات زیردستش ببیند.
ـ همانطور که گفتم، نذر کرده بودم کاری بکنم که در کتابها بنویسند... قرعه به اسم تو افتاد... البته دلم هنوز خنک نشده.
با حالتی دهشتناک خندید:
ـ تو را باید درست و حسابی سلاخی کرد تا بقیه عبرت بگیرند و به سر کسی نزند که به مملکت اسلامی قشون بکشد. من الآن شمر بن ذیالجوشن جمهوری اسلامی هستم. شانس آوردی که سرت را گوش تا گوش نبریدم. البته اگر لازم باشد این کار را هم خواهم کرد.
دیواری از چشمان مسخشده، نظارهگر این صحنهٔ دلخراش بود. قهاری به سمت دیوار چشم چرخید و نعره زد:
ـ دو حزباللهی دبش میخواهم؛ دو مرد! که طناب به پای این زن ببندند و او را از آن درخت بهصورت نگونسار آویزان کنند؛ طوری که هر کس در جادهٔ اسلامآباد ـ کرمانشاه رفت و آمد میکند او را ببیند.
حرف او به سکوت خورد و به سمتش برگشت. کسی حاضر نبود جلوی دیگران دست به آن کار فجیع بیالاید و خود را انگشتنما کند. همه از عاقبت آن واهمه داشتند.
ـ نبود؟!... باشد خودم انتخاب میکنم. آهای جمال قره! آهای اصغر گاوکش! یالله معطل چی هستید؟... از کی تا حالا باید به شما بفرما زد؟ وقتی در اینجور جاها وفاداری خودتان را به نظام نشان نمیدهید، در کجا میخواهید نشان بدهید؟... بجنبید که وقت نداریم....
***
درختی که برای یک جنایت هولناک در نظر گرفته شده بود، همان بود که فرمانده سارا مدتی دراز، اندیشناک در سایهٔ آن نشسته و ـ با استفاده از استتاری که فراهم میکرد ـ به مدخل تنگهٔ چهارزبر چشم دوخته بود. همان بود که دست او به مهر بر برگهایش کشیده شده بود. همان که آفتاب زرتاب دامنههای فرششده با بوی باروت را بر تفنگ او غربال میکرد. شاید به دل فرمانده سارا برات شده بود که این درخت، حماسهٔ رزم او را بهخاطر خواهد سپرد و بر برگهای سبز خود خواهد نگاشت؛ و روزی برای کودکان آیندهٔ سرزمینش بازگو خواهد کرد تا بدانند زنی تنها، با ایمانی به سختی صخرههای بلندانشین البرز میتواند از پس سپاهی جرار و تشنه بهخون برآید و با گلولههای آتشین خود، بر جانشان کلان لرزههای هراس بنشاند.
اینک درخت با برگهایی آغشته به تازههای خون فرمانده سارا، گویی مدال افتخار و شجاعت بر گردن آویخته و به آسمان سر میسایید. او پا سفت کرده بر گونهٔ مجروح صخرهها، با افراشتگی سبز خود در نمای بیرونی گردنه، نماد ایستادگی هنوز و همیشهٔ فرمانده سارا بود. قامتی آویزان و درختی ایستا. یکی ریشهٔ دیگری بود آن دیگر تنه و ساقه و برگ این یکی. درختی با ریشههای فرورفته در اعماق سفت صخرهها و برگهایی آسماننوش، سبزتر از نجابت باران.
نمایی از دشت حسنآباد و درخت معروف
آنانی که این درخت سخنگو را در پیچ گردنه میدیدند، پا روی پدال ترمز فشرده و بیاعتنا به ترافیک، سرشان را از شیشهٔ ماشین بیرون آورده و نگاهشان پر از احترامی زیبا و تحسینی ستودنی میشد. زائران درخت، قاصدان پیام او بودند. او را با خود میبردند تا در خانهها و خیابانهای شهرهایشان غرس و تکثیر کنند.
پیکر او همچنان از صخره آویزان بود تا دمی که رهگذری کنجکاو آن را به حافظه عدسی دوربین خود سپرد و در عکسی شگفت ماندگار کرد. او هنگامی که داشت به ارتش آزادیبخش میپیوست آن عکس را با خود به همراه آورد اما نمیدانست خود نیز روزی به فرمانده سارا خواهد پیوست. (۱)
مجاهد شهید علیمحمد صفری، کسی که از پیکر فرمانده سارا عکس گرفت
...
و فرمانده سارا اینگونه ماندگار و شکستناپذیر شد و رفت تا راه به ترانههای حماسی مردم و قصههای مادران برای کودکانشان بگشاید.
همان درخت، ۲۶سال پس از فروغ جاویدان
آنانی که از اسلامآباد به کرمانشاه میروند هنوز میتوانند او را ببینند که در بالای پیچ گردنهٔ حسنآباد خبردار ایستاده و نگاهش آمیزهٔ مهر و غرور است.
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنگان پیر
از مردهات هنوز
پرهیز میکنند
ع. طارق
پانویس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) ـ علی محمد صفریان به همراه دوستش جهانگیر، دو روز بعد از عقبنشینی ارتش آزادیبخش از تنگهی چهارزبر و گردنهی حسنآباد، به صورت مخفیانه به آن منطقهی عملیاتی میروند. هدف آنها به چنگ آوردن سلاح و مهمات باقیمانده در صحنههای نبرد بوده است. رژیم تا آن تاریخ ۷مرداد۶۷ حتی جنازهی پاسداران را نیز گردآوری نکرده بود تا با نشان دادن آنها در کنار اجساد رزمندگان ارتش آزادیبخش، وانمود کند که تلفات سهمگینی به مجاهدین وارد نموده و آنان را کمرشکن کرده است. در تنگهی چهارزبر نیز خودروها و ادوات مورد اصابت قرارگرفتهی خود را همراه با ماشینها و جنگافزارهای سوختهی مجاهدین نمایش داد.
مشاهدات علیمحمد و جهانگیر نشان میدهد که پاسداران رذالتهای زیادی در حق اجساد زنان مجاهد خلق انجام دادهاند؛ بگونهیی که قلم و بیان از شرح آن عاجز است. شلیک با آر. پی. جی به اجساد یک نمونهی کوچک آن است. عوامل حکومتی با نشان دادن بطریهای پلاستیکی آب زلال به مردم گفتهاند مجاهدین مست کرده وارد عملیات شده بودند!
علی محمد و جهانگیر با ورود به گردنهی حسنآباد ناگهان با جسد از پا آویخته شدهی فرمانده سارا مواجه میشوند و دیدن این صحنه آنان را منقلب میکند. با دوربین ارزان قیمتی که به همراه داشتهاند، از این منظره عکس میگیرند.
ابهت جسد فرمانده سارا با دشنهیی در قلب، حقانیت، دلاوری و جنگندگی زبانزد او، باعث ایجاد تحولی شگرف در زندگی علیمحمد و جهانگیر میشود، آنان تصمیم میگیرند با عبور از مرز به ارتش آزادیبخش بپیوندند.
علی محمد صفری ۳ سال بعد، طی یک نبرد حماسی با پاسداران ـ در عملیات مروارید ارتش آزادیبخش ـ جامهی سرخفام شهادت پوشید و به کاروان سفرکردگان عملیات فروغ جاویدان پیوست. او هنگام قدم گذاشتن به ارتش آزادیبخش ۱۸ ساله بود.