«زاده شدن
بر نیزهٔ تاریک
همچون میلاد گشادهٔ زخمی.
اینچنین سرخ و لوند
بر خاربوتهٔ خون
شکفتن
وینچنین گردنفراز
گذشتن
و راه را تا غایت نفرت
بریدن.
آه
از که سخن میگویم؟
ما بیچرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند».
(احمد شاملو، کتاب «دشنه در دیس»، شعر «شکاف»: در اعدام خسرو گلسرخی)
شکوفههای فصل سنگین و سربین
روزنامههای عصر ایران در بهمن ۱۳۵۲گزارشات محاکمه و دادگاهی شدن یک گروه سیاسیِ چپ را منتشر میکردند که بیشتر توجه روشنفکران و مبارزان سیاسی و انقلابی را به خود جلب مینمود. این گزارشات تماماً از زیر دست ساواک رد و دستچین میشدند و سپس از روزنامهها و رادیو تلویزیون سر درمیآوردند.
فضای سیاسی و اجتماعی جامعهٔ آن روز ایران در زیر سیطرهٔ ساواک و سلطهٔ پلیسی ـ نظامی شاه، بسیار سنگین و سربین بود؛ آنقدر که جز پیشتاران جان بر کف مبارزه برای آزادی، کسی را یارای دخالت در مسائل سیاسی بهمثابه وارد شدن در تعادلقوا با ارتجاع سلطنتی نبود. در همین اوضاع سنگین و سربین، ناگهان تلویزیون در اواخر بهمن ۵۲چند دقیقه از دادگاهی را نشان داد که ۲تن از متهمان، چونان شهابی در ظلام شاهی جهیدند و درخشیدند: خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان.
کسی نمیدانست پشت پردهٔ آن دادگاه و حقیقت ماجرای دستگیری و زندانی شدن و محاکمهٔ آنان چه بود. این راز تا سالها سال بعد هم فاش نشد.
خسرو گلسرخی و در بیدادگاه شاه
در هالهٔ عشق عمومی
در ۲۹بهمن ۱۳۵۷دوباره آن دو چهره در تلویزیون ایران ظاهر شدند و اینبار از نگاه و زبان بیش از ۲۰میلیون بیننده، سلام و درود و تحسین و ستایش نثار شدند و در هالهٔ عشق عمومی مردمشان جاودانه گشتند. همراه با آن ستایش و هالهٔ عشق عمومی، ترانه ـ سرودی هم از شکوفهٔ سرخ آن قیام گل داد و «هوای دلپذیر» را بر لبان خلق نجوا و نغمه کرد. در ایران بهناگاه پیچید که شعر این ترانه-سرود را کرامت دانشیان سروده است: «هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید / پرستو به بازگشت زد نغمهٔ امید / بهجوش آمد از خون درون رگ گیاه / بهار خجسته باز فراوان رسد ز راه...».
بهار آن قیام البته بسیار کوتاه بود و دگر بار در اردیبهشت و خرداد ۱۳۶۰خونین گشت؛ ولی خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان در حافظه تاریخی مردم ایران حک و ثبت شدند. به موازات این جاودانگی، راز دستگیری و زندانی و دادگاهی شدنشان هنوز در پشت پرده و سر به مهر مانده بود و بیشتر از همان چند ستون روزنامههای کیهان و اطلاعات آن روزگار نبود. در باور و افواه عمومی اینچنین رویدادهای سیاسی بهطور کلی بهحساب جوانان کنجکاو و شورشی و در حد تبلیغات و انتشارات یکسویه حاکمیت سیاسی تفسیر و تلقی و فهم میشوند؛ واقعیت اما در یک جامعهٔ دیکتاتورزده فراتر از شایعات و افواه عموم است.
خالقان حقیقت خویش
خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان ـ همچون همهٔ پیشتازان مبارزه برای آزادی مردم و رهایی میهنشان ـ خود واقعیتها را خلق کردهاند؛ آنقدر که هرم و هالهٔ روشنگر آن بر همهٔ تبلیغات یکسویه دیکتاتور و شایعات افواه عمومی شعله میافکند. قطعهای از شعر خسرو گلسرخی که آن را در بیرون زندان سروده بود و در مقدمه دفاعیاتش خواند، دو روی سیاه و خزانزدهٔ برگی از واقعیت یک جامعه را خوانا کرده است:
«این سرزمین من چه بیدریغ بود
که سایهٔ مطبوع خویش را
بر شانههای ذوالاکتاف، پهن کرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانهها طناب گذر کرد.
این سرزمین من چه بیدریغ بود.
ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستادهام؟
با باری از فریادهای خفته و خونین.
ای سرزمین من!
من در کجای جهان ایستادهام؟»
خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان فرزندان جامعهٔ ایران پس از کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲بودند. مشتاقان «آزادی ـ عدالت اجتماعی ـ برابری»؛ ۳دانهٔ پاشیده شده در مزرعهٔ تاریخ ایران که ریشههایی سخت و ستبر در کاریزها و معدنهای این فلات دوانیده و شاخهها بر فلک نسلهای پیاپیاش گستراندهاند.
بر سنگ داغ آسیاب زندگی
خسرو گلسرخی در ۲بهمن ۱۳۲۲در رشت به دنیا آمد. در هالهٔ آزادیخواهی و روشنفکری مادر و پدرش که از میراثبران جنبش میرزا کوچک جنگلی هم بودند، رشد کرد. ۵ساله بود که پدرش را از دست داد. با مادر و برادرش به خانه پدری مادرشان در قم رفتند. ۱۹ساله بود که بابابزرگش هم درگذشت؛ و خسرو نانآور خانه شد. این شروع تلفیق جوانههای روشنفکری با واقعیتهای سرسخت چرخهٔ زندگی شد. با برادرش فرهاد به تهران آمدند و سر کار رفتند. پس از مدتی که بر کار مسلط شد، شبانهها را به آموختن زبانهای انگلیسی و فرانسه اختصاص داد. مدتی هم به تحقیق و پژوهش در فرهنگ و ادبیات پرداخت. حاصل این مطالعات و پژوهشها را در نوشتههایی با امضاهای «دامون»، «بابک رستگار»، «افشین راد»، «خسرو کاتو زیان» و «خ.گ.» منتشر کرد.
انتشار این نوشتهها دایرهٔ ارتباطات فرهنگی گلسرخی را بازتر کرد. سال ۱۳۴۷سردبیر ستون هنری روزنامهٔ کیهان شد. همان سال با عاطفه گرگین که او هم شاعر و نویسنده و پژوهشگر بود، زندگی مشترک تشکیل داد.
انیس کٍلْک
اواخر بهار سال ۱۳۵۰شاخ و برگ نوشتههای گلسرخی بر ماهنامهٔ فرهنگی «نگین» سایه انداخت. مقالهیی با عنوان «گرفتاری شعر در شبهجزیرهٔ روشنفکران» در «نگین» نگاشت که چالش برانگیخت. گلسرخی نوشته بود: «شاعر که زیر نفوذ سیاست هنری روزگارش قرار گرفته، در مقام تولیدکنندهای تکیه زده که منطبق شدن کالایش با ضوابط جاری حتمی مینماید... شاعر در کوران واقعیات نیست... چون در زندگی روزمره در میان مردم دیده نمیشود، شعر او نه رنگی از مردم دارد و نه رنگی از زندگی».
مرداد ۱۳۵۰بخشی از مقاله بلند «سیاست هنر، سیاست شعر» را در مجله نگین چاپ کرد. هدفش نقد برخی شاعران بیدرد ـ و نحلهگان هنر برای هنر ـ بود که آنها را «سوداگران هنر و عروسکهای کوکی» خواند. وصفشان را اینطوری تصویر کرد: «این عروسکان کوکی معصوم، مشتی کلمات قصار را از قلب پر عفونت سیاست هنر سوداگرانه حفظ کردهاند و همانها را تکرار میکنند که: هنر مردم یعنی حرف مفت، حالا هنگام آن است که در بند معماری شعر باشیم». بخش دوم این مقاله را ساواک نگذاشت درنگین چاپ شود.
از آخرین نوشتههای چاپ شدهٔ گلسرخی در مجله نگین، باید از یادداشت او دربارهٔ جایگاه شعر فروغ فرخزاد در جامعهٔ آن روزگار یاد کرد. او که روشنفکر بودن را با اندیشه و عمل ضداستثماری مرادف و لازم و ملزوم میدانست، سمت و سو داشتن نگرش روشنگرانهاش را در پرتو انداختن بر هستهٔ مرکزی شعر فروغ نشان داد: «او زیبایی را در بافت خشن زندگی جستجو میکرد. شعرهای اجتماعی او شاید مردمیترین شعر روزگار ما باشد».
آشوب مدام شانههای پر برگ
برگهای شناسنامهٔ زندگی گلسرخی تا اوایل دهه ۵۰ما را راهنمایی میکنند که با روشنفکری دردمند و مسؤل در برابر مردم و جامعهٔ خویش روبهرو هستیم. روشنفکری که هر چه دامنهٔ شناخت و آگاهیاش گستردهتر و پرشاخ و برگتر میگردد، ریشهٔ تعهد و پاسخگوییاش تا تکافتادهترین خانه و تبار ایران میدود و دیگر آرام نمیشود و آشوبی مدام بر شبکهٔ رگان و ریشههایش ارتعاش میافکند؛ و گلسرخی اینگونه شد.
خطابه روبهروی مغاک
خسرو گلسرخی در سال ۱۳۵۱به اتفاق همسرش و یکی از دوستانشان یک گروه مطالعاتی تشکیل میدهد. وی در دفاعیاتش نحوهٔ برخورد ساواک شاه با چنین کارهایی را شرح میدهد: «در فروردینماه چنانچه در کیفرخواست آمده به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب هم نخوانده است، دستگیر میشوم، تحت شکنجه قرار میگیرم که توطئه کردهام... اتهام سیاسی در ایران این است. زندانها پر است از جوانان و نوجوانانهایی که به اتهام اندیشیدن و فکر کردن و کتاب خواندن توقیف و شکنجه و زندانی میشوند... این نوع برخورد با یک جوان ـ کسی که اندیشه میکند ـ یادآور انگیزاسیون و تفتیش عقاید قرونوسطایی است».
شورشگر شکیبا
کرامتالله دانشیان در ۱۰مهر ۱۳۲۵در شیراز متولد شد. ۱۰ساله بود که مادرش را از دست داد و با خانوادهاش به تبریز رفت. در تبریز دیپلم گرفت و سالهای سربازی را در کسوت سپاه دانش در آمل گذراند. سال ۱۳۴۶تحصیلش را در مدرسهٔ عالی سینما و تلویزیون در تهران ادامه داد و از اولین قبولشدگان آن دورهٔ هنری بود. یک سال بعد فیلمی ساخت با عنوان «غارت نفت و مردم جنوب شهر تهران»؛ و از دانشکده اخراج شد.
کرامت با چند تن از دوستانش در کلاس فیلمبرداری تلویزیون یک محفل روشنفکری علیه شاه شکل داد. در محفل آنان بیشتر صحبت بر سر پیدا کردن راهی برای آزاد کردن زندانیان سیاسی چپ مثل بیژن جزنی و مسعود احمدزاده و یارانشان بود. بعد از ساختن فیلم علیه سیاست اقتصادی شاه و اخراجش از دانشکده، سراغ روستاها میرود و تصمیم به ادامهٔ راه صمد بهرنگی را میگیرد؛ اما در حلقهٔ ارتباطی دوستانش میماند.
تصمیم در کمین
کرامت در بیرون از زندان رابطهای با خسرو گلسرخی نداشت و او را تا زمستان سال ۱۳۵۲نمیشناخت. آنها اعضای دو گروه جدای از هم بودند که از فعالیتهای همدیگر چندان اطلاعی نداشتند؛ ولی رابطی بینشان بود که همه او را نمیشناختند. اعضای گروهی که کرامت با آنها بود پس از ماهها همفکری، تصمیم میگیرند پسر شاه یا فرح را گروگان بگیرند تا به شاه فشار بیاورند که جزنی و احمدزاده و برخی زندانیان سیاسی را آزاد کند. آنها طرحشان را برای مراسمی تدارک دیده بودند که قرار بود طی آن، فرح جوایزی را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان توزیع نماید.
بین اعضای گروه کرامت، فردی فعالیت داشت که پیشینهٔ همکاری با ساواک را داشت و آنها بیاطلاع بودند. طرح عملیات در کانون پرورش فکری کودکان با حضور فرح لو میرود؛ ولی ساواک برنامه را ملغی نمیکند و دام میچیند تا همهٔ اعضای گروه بیایند. روز موعود میرسد و ساواک همهجای کانون را از بیرون و درون در محاصره میگیرد. سه نفر از گروه که فیلمبردار نقش اصلی را داشت، وارد کانون میشوند. حین مراسم که فرح مشغول اهدای جوایز بوده، گروه اقدام میکند و ساواک طرح را خنثی کرده و همه را دستبند زده و میبرد.
به سوی دام
کرامت اما آنجا نبود. مدتی گذشت و از او خبری نشد. در شهریور ۱۳۵۲کرامت بر سر قرار با یکی از دوستانش میرود که همان رابط ساواک است. او هم دستگیر میشود و هفتهها در رفت و آمد بین سلول و اتاق بازجویی و شکنجه سیر میکند. در همین رفت و آمدها راه و روش ارتباطی بین زندانیان را کشف و تجربه میکند و خبر دستگیری گلسرخی و همسرش در بهار ۱۳۵۲را هم میشنود.
ساواک تعداد دستگیر شدگان را ۱۲نفر اعلام میکند و نفر سیزدهم را فراری و در حال تعقیب جلوه میدهد؛ اما این فریب بود که کسی نتواند در بیاورد چه کسی گروه را لو داده است. نفر سیزدهم بهظاهر فراری، همان فرد۲۲ساله رابط ساواک بود.
دسیسه کثیف
گلسرخی توسط ساواک به ماجرای قتل شاه نسبت داده میشود که نقشی در آن نداشته است. ساواک پرونده وی را سنگین میکند و با انواع حیلهها او را به گروه دیگر میچسباند. اینگونه طوری جلوه میدهد که ثابت کند خیلی قدرت دارد و توانسته یک گروه بزرگ نظامی و قدرتمند را دستگیر کند!
شانهبهشانه در حصار
اولین دیدار گلسرخی و دانشیان در حضور دادرس زندان بود که گروه را جمع کرده بود تا جریان دادگاه را به آنها بگوید. گلسرخی که اولین بار همه را میدید، با نگاه نافذی که داشت، چهرهٔ تکتک زندانیان را مینگرد و میرود کنار کرامت میایستد.
دادرس به سبک همهٔ ملازمان دیکتاتورها از زندانیان میخواهد که در دادگاه «قهرمانبازی» در نیاورند! گلسرخی میگوید: «من مارکسیستم و از خودم دفاع خواهم کرد». کرامت هم بلافاصله میگوید: «اگر دادگاه را ۲۰۰متر زیر زمین هم ببرید، من حرفهایم را خواهم زد».
غزالان شیردل
در شروع جلسه، رئیس دادگاه پرسید: «آیا صلاحیت دادگاه را تأیید میکنید؟». گلسرخی و دانشیان صلاحیت قانونی دادگاه را رد کردند. حرفشان هم درست و قانونی بود. ساواک میخواست برای فرار از دادگاههای دادگستری و هیأت منصفه، محاکمهها را خودش کنترل کند و در یک کار غیرقانونی، پای دادرسی ارتش را وسط کشید.
گلسرخی و دانشیان که فهمیده بودند شاه برای اقتدارنمایی و نمایش ثبات، تاکتیک علنی کردن دادگاه را پیش گرفته تا اختناق و سرکوب و شکنجه و سایهٔ جهنمی ساواک را بپوشاند، دفاعیاتشان را تبدیل به میدان هماوردی با دیکتاتوری کردند.
گلسرخی راحت و مسلط بر جریان بیدادگاه، با تهاجم و خروش، نخست شعر «ای سرزمین من» را شمرده و رسا و نافذ دکلمه کرد. در ادامه، دفاعیات شورانگیزش را گاه از روی متن و بیشتر وقتها از حافظهاش خواند و همه را مجذوب صدا و کلمات و عبارات و وصفها و افشاگریهایش نمود. کل خبرنگاران و خانوادهها و حضار در سکوت فرو رفته و حتی بهاصطلاح قضات هم خیره بر گلسرخی بودند. جریان دادگاه مستقیم از تلویزیون پخش میشد و نمایندگان ساواک هم در اتاق فرمان همهچیز را کنترل میکردند. ساواک نتوانست پخش دفاعیات گلسرخی را تاب آورد و از اتاق فرمان به رئیس دادگاه یادداشت فوری فرستاد که دفاعیات گلسرخی را متوقف کند. گلسرخی هم شاهد دادن یادداشت به رئیس دادگاه بود. قاضی یادداشت را خواند و گفت: «شما سعی کنید از موضوع خارج نشوید و از خودتان دفاع کنید». گلسرخی بلافاصله گفت: «من در اینجا بر سر جانم چانه نمیزنم؛ بلکه از عقایدم دفاع میکنم. اگر شما نمیگذارید که من در دفاع از آنچه به آن ایمان دارم سخن بگویم، پس مینشینم و حرفی برای گفتن ندارم».
پس از گلسرخی، دانشیان با جملاتی کوتاه و با تأنی و حسابشده، محکم و استوار و قاطع از آرمانش دفاع کرد و چندبار دادگاه شاه را «بیدادگاه» معرفی کرد. با آنکه رئیس دادگاه بارها سخنانش را قطع کرد، کرامت با شجاعت دفاعیاتش را ادامه داد.
این همان چند دقیقه گزارش تلویزیونی بود که در ۲۹بهمن ۱۳۵۲از تلویزیون پخش شد و فیلم کامل آن در آرشیو اسناد ماند و بعد از پیروزی قیام ۱۳۵۷در سالگرد شهادت گلسرخی و دانشیان، کامل پخش شد.
محاکمه یا شهاب در ظلام سلطهگر؟
آنچه در آن نمایش کوتاه تلویزیونی تحت عنوان محاکمه علنی روی داد، بسان شهابی در ظلام سلطهگری و جنایات ساواک سلطنتی درخشید. دفاعیاتشان تصویری بر حافظه تاریخی جامعهٔ ایران حک نمود که در شب ۲۹بهمن ۵۷کامل گردید. آن دو شیردلی بودند که بر ضمیر نسل تشنهٔ آزادی رسوخ و نفوذ کردند و هنوز هم نام گلسرخی و دانشیان با نسلهای جدید ایران، علیه سلطهگری ارتجاع آخوندی پیوند دارد.
ساواک از گلسرخی و دانشیان هیچ مدرکی دال بر توجیه حکم اعدام نداشت و تنها بهخاطر ایستادگی و دفاعیات قهرمانهشان، علیه آنان در ۲۹بهمن ۱۳۵۲کینهکشی و جنایت کرد و ننگ و نفرت ابدی برای خود خرید. وصیتنامههای دانشیان و گلسرخی گواه آرمان انسانی، آزادیخواهی و عدالتجویی همیشه جاری آنان است.
بیدریغ و ناگسستنی تا نسل هنوز
خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان ستارگان تابناک فصلی بس تیرهناک بودند. فصلی چنان سرد که مگر خورشیدی از اعماق در وجود خویش بتابی تا درک زیبایی را تاب آوری. آنان به درک زیباییِ ایستادن و پایداری در برابر جریان مبتذل رایج و حاکم نائل آمده بودند. تیرهناکی شاهانه با برچیده شدن ارتجاع سلطنتی اما از فصل سرد ایران رخت برنبست که در ظلام شیخانه بسبسیار «باغها میان عطش سوخت / و از شانهها طناب گذر کرد». «این سرزمین چه بیدریغ بود» در وصال آزادی و گلسرخیها و دانشیانها با همان آرمانهای انسانی و آزادیخواهانه و برابریطلبانه استمرار یافته و در قیامهای ۷۸، ۸۸، ۹۶و ۹۷تکثیر و بالغ گشتهاند. این پیوند را گسستنی نیست و جریان جاری امروز جامعهٔ ما علیه دیکتاتوری مذهبی، پاسخ خون و خاطره و نثار ستارگان شبشکاف دهه ۵۰تاکنون گشته است...
«غزالِ سپیده ز قـلـّه پریـد
چکید از پرِ باد، خون غزال
شقایق دوید و تو را نعره زد...
ببار این سپیده به شبهای من!
مرا هم به این صبح زیبا ببر!
تو چشمِ جهان و فریبا نگاه...»