روزگاری سخن گفتن از مقابله با مهیبترین نوع استبداد دینی، موسوم به «جمهوری اسلامی»! و به زیر کشیدن آن، کاری بود صعب و نابرآمدنی از عهدهٔ هر کس و هر جریان سیاسی. جز مجاهدین کسی به این ایدهٔ دشوار و پذیرش بهای سهمگین آن نمیاندیشید. خمینی برای تثبیت سلطنت مطلقهٔ خود، گزینهیی جز تسلیم ذلتبار و ندامت یا ایستادگی سرخ و خونین در پیش پای جریانهای سیاسی و مترقی آن روزگار باقی نگذاشته بود. روزهای منتهی به ۳۰خرداد ۶۰ از حساسترین و سرنوشتسازترین روزهای تاریخ معاصر ایران بود. هر جریان سیاسی باید بیدرنگ تصمیم میگرفت و اتمامحجت میکرد. هیچ راه میانهیی بین ننگ تسلیم به خمینی و شرف سرخ مقاومت باقی نمانده بود.
مجاهدین برای پرهیز از تعارض زودرس، تمام راههای مبارزه مسالمتآمیز را آزموده بودند. در این رابطه رهبر مقاومت، مسعود رجوی میگوید:
«تا آنجا که بهما مربوط بود بعد از انقلاب ضدسلطنتی مردم ایران، هرگز خواهان قهر، درگیری و مقابله خونین و مسلحانه نبودیم و از آن استقبال نمیکردیم. اما وقتی که خمینی، روزنامهها را بست، احزاب را تعطیل کرد و سرکوب را در گستردهترین نوعش، تحتعنوان حزباللهی یا نهادهای بهاصطلاح انقلاب برقرار کرد، مدتی مستمراً اتمامحجت میکردیم. از مجلس ملی خبری نبود، احزاب سرکوب شده، روزنامهها دهاندوخته، چماق تکفیر و انواع و اقسام چماقها نیز تحت نام مذهب، بر سر مردممان میبارید. دو سال و چندماه بعد از حاکمیت ارتجاع، یعنی در ۳۰خرداد۱۳۶۰ در حالیکه همه راههای مسالمت را درنوردیده بودیم، این خمینی بود که ما را در معرض یک انتخاب بزرگ و تاریخی قرار داد. اینجا بود که ما باید انتخاب میکردیم. یا ننگ تسلیم را میپذیرفتیم و یا شرف مقاومت را. و خوشبختانه که شرفمان را حفظ کردیم»
وقتی مجاهدین تصمیم به ایستادگی و مقاومت گرفتند، میدانستند که حتی اگر تا آخرین نفر ـ با یک چشمانداز عاشورایی ـ از بین بروند، ولی راهی که آغازیدهاند، در تاریخ ایران ماندگار خواهد بود و گل خواهد داد.
از فردای ۳۰خرداد چرخهٔ کشتار مجاهدین به راه افتاد. در مطبوعات آن روزگار، روزنامههای حکومتی از قول موسوی تبریزی، دادستان بهاصطلاح انقلاب خمینی مینوشتند:
«اینها [مجاهدین] محاکمهشان توی خیابان است. کشتن اینها واجب است نه جایز. هرکس در برابر این نظام و امام عادل مسلمین (!) [منظور خمینی] بایستد، کشتن او واجب است. اسیرش را باید کشت و زخمیاش را زخمیتر کرد که کشته شود».
مجاهدین بیهراس از شکنجه و سیاهچال و تیرباران و برچسب «منافق»، «محارب»، «باغی» و «یاغی»، با سینهٔ ستبر و سر بلند، به راه خود ادامه دادند. آنها تا امروز بدون کمترین اعوجاج سیاسی ـ استراتژیک در صحنهٔ سیاسی ـ اجتماعی ایران حضور دارند و میدرخشند. این ماندگاری، نتیجهٔ پافشاری بر سرنگونی تمامیت نظام ولایت فقیه بود و هست.
در آن روزها حتی تکرار واژهٔ «سرنگونی» در ذهن نیز خالی از ریسک نبود. فکر کردن به آن میتوانست عواقبی معادل مرگ در بر داشته باشد. این واژهٔ سرخ با پایداری شگرف مجاهدین و دریایی از خون بهترین فرزندان ایرانزمین به فرهنگ سیاسی راه یافت و در بحبوحهٔ قیامهای سراسری، کلمهٔ مترادف خود را پیدا کرد: «براندازی»
اکنون بهدلیل فراگیر شدن و تودهیی گشتن آن، رسانههای حکومتی نیز ناگزیرند آن را مورد استفاده قرار دهند.
اکنون خطی که مجاهدین آغازگر، پیانداز و پیشبرندهٔ آن بوده و هستند، به یک خواست عمومی تبدیل شده است. یک روزنامهٔ حکومتی با گریز زدن به جملهٔ معروف شاه در واپسین روزهای سلطنتش مینویسد:
«محمدرضاشاه در نطقی خطاب به مردم گفته بود: من «صدای انقلاب شما را شنیدم»! اینکه واقعاً متنبه شده بود یا بنا داشت با تضرع ادامهٔ حکومتش را گدایی کند، در فرجام امر تفاوتی نداشت... هر چه ملت میگفتند، نمیشنید یا یک گوشش در و دیگری را دروازه کرده بود! در گردنهٔ پیشا انقلاب هم؛ ملت گفتههای شاه را نشنیده انگارید» (مستقل. ۲۷فروردین).
این روزنامه وضعیت کنونی حکومت را به یک «خانهٔ کلنگی» تشبیه میکند؛ خانهیی که ایدهٔ درهم کوبیدن آن بیشتر از مرمت و تعمیرش ضروری است.
بردن نام مجاهدین در این رژیم هنوز خط قرمز اصلی است؛ اما رسمی که آنها پیانداختند، گفتمان، خواست عمومی و ایدهٔ مشترک شده است. جز اقلیت حاکم شامل کارچرخانان و نانخورها و تازیانه به دستان این حکومت، اکثریت مردم، براندازی این ناجمهوری نا اسلامی را وجهه همت خود قرار دادهاند.
آری، این «نظام کلنگی» را باید از بن برانداخت و بر خرابههای آن، ایرانی آزاد، آباد و دمکراتیک برپا ساخت.