امیرحسین قاضیزاده هاشمی، از کاندیداهای پوششی و ایفاکنندهٔ نقش دکور جاندار برای قالب کردن ابراهیم رئیسی گفته است:
«شرایط کشور [نظام ولایت فقیه] بهگونهیی است که ما بهدلیل اوضاعی که در حوزه اجرا و مشکلات مردم ایجاد شده نیاز به چنین اتفاقی داشتیم که یک قدرت متمرکز در حوزه اجرا داشته باشیم... کشور برای اینکه از جا بلند شود حداقل ده سالی باید دعواها را کنار بگذارد» (انتخاب. ۴تیر ۱۴۰۰).
فحوای حرف او این است که یکدست کردن قدرت نه از روی اقتدار بلکه با نقطه عزیمت غلبه کردن خامنهای بر فروپاشی و سرنگونی رژیم در مرحله پایانی حیاتش بوده است. یعنی برقراری نوعی حکومت نظامی برای عبور از بحرانهای لاعلاج. بهعبارت دیگر ایجاد انقباض در پیکرهٔ نظام و کانالیزه کردن قدرت در بیت خامنهای.
رسیدن به چنین نقطهای برای نظامهای دیکتاتوری، معادل تندادن به یک اجبار از سر استیصال و فلاکت است. در واقع آخرین چارهای است که به آن روی میآورند تا خود را سرپا نگهدارند. بارزترین و قابل استنادترین فاکت برای اثبات این موضوع، سرنوشت دیکتاتوری سلطنتی بعد از به بنبست رسیدن دولت شریف امامی است.
قیام مردم ایران علیه استبداد شاهنشاهی در آن زمان به درجهای از بلوغ رسیده بود که دیگر قابل مهار نبود. کشتار ۱۷شهریور۵۷ نتوانسته بود سایهٔ سنگین سرکوب را در ایران حاکم سازد. سرکوب خونین تظاهرات دانشآموزان در ۱۳آبان همان سال خشم عمومی مردم را برانگیخته بود. شاه برای بهدست گرفتن ابتکارعمل به آخرین حربهٔ خود یعنی حکومت نظامی متوسل شد. بههمین منظور با تعجیل تمام سرسپردهترین ارتشبد خود، غلامرضا ازهاری را در ساعت ۱۰شب ۱۴آبان ۵۷ به کاخ نیاوران احضار کرد و یکشبه او را به نخستوزیری گمارد. ازهاری نیز بهصورت فلهای لیستی از صاحبمنصبهای ارتش شاهنشاهی را به شاه تقدیم کرد تا وزارتخانهها را به دست گیرند.
ویلیام سولیوان، سفیر وقت آمریکا در این باره نوشته است: «من به این نتیجه رسیدم که دولت نظامی آخرین شانس بقای شاه است و اگر این دولت موفق به برقراری نظم و خاتمه بخشیدن به اعتصابات نشود، پیروزی انقلاب اجتنابناپذیر است و ما باید خود را آماده مقابله با این واقعیت کنیم».
شاه رفتنی بود. دولت ۵۵روزهٔ ازهاری نتوانست کاری از پیش ببرد. بهجای آن که فضای سرکوب و فشار را تشدید کند به کاتالیزوری برای اوجگیری اعتراضات مردمی تبدیل شد. ازهاری در ۲۵آذر دچار حملهٔ قلبی شد و ۱۵روز بعد استعفا کرد.
بیآن که قصد این همانی یا روایتپردازی ساده از تاریخ معاصر ایران را داشته باشیم فقط اشاره میکنیم که شیخ نیز قدم در راهی گذاشته است که شاه در پایان سلطنت خود آن را آزمود. حکومت نظامی آخرین و تنها راهکار بود. اکنون خامنهای به آن نقطه رسیده است.
نخستین سؤالی که با انتصاب رئیسی به اذهان خطور میکرد این بود که چرا خامنهای این جلاد بدنام و پرونده سیاه را برگزیده است؛ آیا برای منصبی مانند ریاستجمهوری فردی وجیهتر از او نبود؟ این سؤال در لایههای اول بحث منطقی بهنظر میرسد. هنوز رئیسی بهطور رسمی قدرت را به دست نگرفته، خبرگزاریها روی نقش جنایتکارانهٔ او در قتلعامم۶۷ تأکید کردهاند و عفو بینالملل خواستار پیگیرد و محاکمهٔ او شده است. این درخواستها از سوی دیپلماتها، پارلمانترها و دیگر وجدانهای بشردوست و آشنا به مسائل ایران ادامه دارد.
خامنهای همهٔ اینها را میداند، از قبل هم میدانست؛ ولی از بعد از قیام دی۹۶ او گزینهیی جز رئیسی نداشت. برای مهار اعتراضات اجتماعی او از قضا به مترسک رئیسی نیاز حیاتی دارد. با جلاد قتلعام ۶۷ میخواهد به جامعه پیام دار و درفش بدهد اما از آنجا که او و نظامش در موقعیت شکنندهای قرار دارند این پیام بهصورت معکوس عمل میکند و باعث فوران خشم اجتماعی میشود.
مترسک را برای این میسازند تا پرندگان از هول و هیبت آن جرأت نکنند به مزرعه نزدیک شوند. این تمام کارکرد مترسک است وقتی مترسک، ترساننده نباشد یا ترسها آنقدر ریخته باشند که ترسیدن را نتوان بهمثابهٔ یک سلاح مؤثر استفاده کرد، مترسک نیز کارآیی خود را از دست میدهد و به اسباب تمسخر و ریشخند تبدیل میشود.
بعد از قیام آبان ۹۸ ترسها از گلوله و دار و درفش، بسیجی و پاسدار و انتظامی ریخته است و جامعه دارد خود را برای روزهای آتشین آماده میکند. انتخابات ۱۴۰۰ از این آمادگی اجتماعی را به تصویر کشید.
رئیسی برای خامنهای، در موقعیتی بسا ضعیفتر از ازهاری برای شاه است. همانطور که ازهاری نتوانست با حکومت نظامی شاه را نگهدارد، به طریق اولی رییسی نه تنها نمیتواند خامنه ای و نظام ولایت فقیه را از سرنگونی محتوم نجات دهد بلکه، به سرنگونی آن سرعت می بخشد.