عصر روز ۳۰فروردین سال۵۱ در راه برگشت از دبیرستان سری به کتابفروشی حافظ در خیابان سپه قزوین زدم و به کتابهایی که در ویترین و قفسهها بود نگاهی میانداختم، یکی از کتابها که نویسندهاش جلال آل احمد بود نظرم را جلب کرد، آنرا از قفسه برداشتم و نگاهی کلی و گذرا به موضوعات و مطالب آن انداختم که خانمی وارد کتابفروشی شد سلام کرد و رو به صاحب مغازه گفت:
کریم آقا!کتاب من آماده است؟
کتابفروش گفت: بله خانم. سپس داخل پستوی انتهای مغازه رفت و کتابی را با خود آورد و روی پیشخوان گذاشت و رو به آن خانم گفت من این کتاب را صحافی کردم ولی کتاب خیلی مستهلک است سعی کردم دستنوشتههای حاشیه کتاب زیر دوخت نرود ولی پیشنهاد میکنم یک کتاب نوی دیگر بخرید بهتر باشد.
آن خانم گفت: والله خودش اصرار دارد که همین کتاب با دستنوشتههای حاشیههای کتاب را برایش ببریم. فردا ملاقاتش رفتم برایش میبرم، خوب صحافی کردهاید دست شما درد نکند پولش چند میشه؟
در همین اثناء پسرک روزنامه فروشی وارد مغازه شد در حالیکه تیتر اول روزنامه را با صدای بلند مدام تکرار میکرد، یک روزنامه کیهان روی پیشخوان کتابفروش گذاشت و رفت .
من و کریم آقا و آن خانم هرسه نفر همزمان نگاهمان را به تیترهای درشت روزنامه انداختیم و میخواندیم که ناگهان آن خانم آهی کشید ومنقلب شد و رفت نزد صاحب کتابش، پول صحافی را روی پیشخوان گذاشت و کتاب را برداشت و هسرعت از مغازه خارج شد.
کریم آقا رو به من کرد و پرسید این خانم را شناختی؟
گفتم: نه!
گفت: خانم علی میهندوست بود (بعد با اشاره انگشت اسم علی میهندوست را در صفحه اول کیهان به من نشان داد که همان روز اعدامش کرده بودند) و گفت آن کتاب نهجالبلاغه هم مال علی میهندوست بود که این خانم میخواست فردا که ملاقاتش به زندان میرود کتاب صحافی شده را برایش ببرد.
پرسیدم چرا اعدام شده؟
با صدای آهسته گفت اون و دوستانش مخالف شاه بودند و میگفتند باید حکومتی مثل حکومت حضرت علی برقرار بشه، اون لیسانس داشت و خیلی آدم پاک و نازنینی بود، در حاشیه صفحات این نهجالبلاغه با خط ریز تحلیلها و تفسیرهایش را از خطبههای حضرت علی نوشته بود، او یک پسر کوچک هم دارد.
من از کتابفروشی خارج شدم و مستقیم به مغازه خیاطی پدرم رفتم و موضوع را برای پدرم تعریف کردم . پدرم با یک دست محکم به پشت دست دیگرش زد و گفت: آخ… علی را کشتند؟ عجب جوان پاک و فهمیدهای بود، یک مسلمان واقعی بود، خدا لعنتشان کند که او را از ما گرفتند.
من که یک انسان مذهبی فعال بودم خیلی کنجکاو شدم که موضوع چیست؟ برای یکی از دوستان مورد اعتمادم این موضوع را تعریف کردم. او ضمن توضیح کوتاهی در مورد مبارزه مرا راهنمایی کرد که رادیو میهن پرستان را گوش کنم و من همین کار را کردم. بعدها همان دوست کتاب شناخت را به من داد که بخوانم و گفت نویسنده این کتاب محمد حنیفنژاد رهبر سازمان مجاهدین خلق است، بعد هم کتاب راه انبیاء راه بشر را بمن داد و بعد از اینکه خواندم گفت نویسنده این کتاب سعید محسن است و…
خیلی به حنیفنژاد و سعید محسن علاقمند شدم دوست داشتم آنها را بیشتر بشناسم که ضربه خیانت بار اپورتونیستهای چپنما پیش آمد و من هم حیران و سرگردان شده بودم.
ساعتها و روزها به سازمان مجاهدین و بنیانگذارنش خیلی فکر میکردم. فکر میکردم چگونه به نقطه تأسیس سازمان مجاهدین رسیدند؟ چگونه در آن سالیان استبداد شاهنشاهی و وارفتگی همه جریانهای مدعی مکتب داری که عملاً حرفی برای گفتن نداشتند؛ سه جوان بیست و چند ساله به آن درک عمیق از رهایی انسان و تکامل تاریخ و انسان رسیدند؟! البته کسی را نداشتم پاسخ سؤالاتم را بدهد و همچنان حیران و سرگردان بودم.
تا آن که آبانماه ۵۷ رسید و اولین گروه زندانیان سیاسی از زندانهای شاه آزاد شدند و من مجاهدین را پیدا کردم. بعد از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی با ثبت نام در جنبش ملی مجاهدین بیشتر با مجاهدین آشنا شدم
یکی از آموزشهایی که همان اوایل خیلی در من تأثیر گذاشت جمله معروف از حنیف کبیر بود که فرموده بود: «مرز بین حق و باطل مرز با خدا و بیخدا نیست، مرز بین استثمار کننده و استثمار شونده است» و آموزش دیگر اینکه «سر لوحه ورودی سازمان فدا و صداقت است» کم کم پاسخ سؤالاتم را میگرفتم که برای شناخت حنیف کبیر و بنیانگذاران باید قدم صدق در راه آنان گذاشت.
اوایل سال۵۸ یک روز وارد جنبش ملی مجاهدین شدم، روی دیوارهای راهرو و سالن عکسهای بنیانگذاران و شهدای اولیه سازمان با جملاتی از آنها نصب شده بود که خیلی مرا جذب کرد و با دقت میخواندم و در اعماق روح و جانم رسوخ میکرد.
سپس مراسم ۴خرداد در خزانه تهران و سخنرانی برادر مسعود و پیام پدر طالقانی و پخش سرود۴ خرداد بواقع مرا غرق در ارزشهایی میکرد که خیلی برایم جدید بود و احساسم این بود دنیایم عوض شد و گمشدهای را یافتم و چیزی در من چرخید.
اگر بخواهم در چند جمله بگویم چه ارزشهایی مرا در این ۴۲سال خیلی تحت تأثیر قرار داده است، بیش از هر چیز صداقت و یگانگی و بیرنگی توأم با پرداخت و فداکاری که در تمام این سالیان در تشکیلات سازمان نهادینه شده را باید یادآوری کنم. فدا و صداقتی که برای حفظ و حراست آن قیمت کلان داده شده است.
دوست دارم اشاره کنم که من و همه مجاهدین در این سالیان اگر چه با ابتلائات و سختیهای زیادی در مبارزه مواجهه و چنگ در چنگ بودیم ولی بدون اغراق تماماً دریافتگر بودیم، من در رؤیاها و آرزوهایم نیز نمیتوانستم چنین مناسبات پاک و یگانهای را تصویر کنم. الهی لک الحمد و لک الشکر
محمد ایرانی