شخصا به واقعه کربلا علاقه زیادی داشتم به همین منظور همیشه در ایام محرم در مجالس و هیئت های سینه زنی و ... شرکت میکردم بخصوص هیئتی که یکی دو جوان به سرپرستی برادر بزرگتر خودم که مجاهد هم هست نوحه هایی در وصفت حر و دیگر شهدای کربلا می خواندند
برادرم که متوجه این علاقه در من شده بود، تلاش کرد با دادن کتاب و جزوه برای مطالعه از جمله زندگی نامه مهدی رضائی و ... کمکم کند.
یادم است تظاهراتهای ضد شاه که همه جا و از جمله شهر ما را فرا گرفته بود در ایام تاسوعا و عاشورای ۵۷ حسابی گر گرفته بود. آن سال ایام محرم با تمامی سالیانی که دیده بودم فرق میکرد. این زمان سریع گذشت و رژیم سلطنتی سرنگون شد
بعد از انقلاب از کلاس درس که برمی گشتیم یک اطلاعیه روی دیوار زد شده بود و خبر ثبت نامه در جنبش ملی مجاهدین را به اطلاع می رساند. با دوستم به محل مورد نظر که سالن تئاتر شهرداری شهر بود رفتیم. سالن پر بود از جوانان و نوجوانان هم سن و سال ما. برادری پشت میزی بالای سن نشسته بود و حول ثبت نام توضیح می داد و هر کس می رفت و نام خود را می نوشت
یادم است برادر با وقار و پر جاذبه ای بود بنام جعفر. او صحبت از عاشورا کرد و در ادامه توضیح داد که واقعه عاشورا چطور تبدیل شده است به الگوئی جاوید فرا راه انسان.
یاد نوحه های هئیت ها افتادم، جعفر در ادامه صحبتهایش بحث تعریف امام حسین از زندگی که خلاصه می شود در عقیده و جهاد را توضیح داد و اینکه امام گفته اند هر زنده راه مرا خواهد رفت. من شیفته جعفر شدم. بعد از شنیدن کامل صحبتهای او و هم صحبتی چند دقیقه ای که داشتیم به میز ثبت نام رسیدم. از شانس ما نفری که اسم ثبت و ربط می کرد برادر بزرگترم بود.
بدین ترتیب من و دوستم در جنبش ملی مجاهدین ثبت نام کردیم
بعد از آن به اولین پراتیک و کار عملی تیمی ـ دو نفره ـ که با هم ثبت نام کرده بودیم رسیدیم
تبلیغ ۴خرداد شهادت بنیانگذاران
از زمان شاه یاد گرفته بودم چطور کلیشه درست کنم. بلافاصله رفتم و یک سری کامل عکس بنیانگذاران و اعضای مرکزیت خریده و با کمک دوستم کلیشه های بزرگی درست کرده و یک پلاکارد اساسی در گرامیداشت ۴ خرداد را که با خط خوش مجانی خطاط محلمان نوشته شده بود، نصب کردیم.
برادرم (محراب صدیق) به محض دیدن این کار خیلی خوشش آمد و به من گفت جایزه ات برای اینکار را بعدا می دهم. ساعتی نگذشته بود که صدایم زد و گفت برو برای چند روز لباس بردار با هم به تهران می رویم. من بی خبر از اینکه کجا می رویم، به مادرم گفتم می رویم تهران بر سر مزار برادرم برای فاتحه خوانی. واقعا فکر میکردم محراب مرا به آنجا می برد. به تهران که رسیدم، گفت می رویم میتینگ مجاهدین خلق بمناسبت سالگرد ۴ خرداد شهادت بنیانگذاران. این جایزه ای است که گفتم بهت می دهم. بعد از سخنرانی هم با هم وتعدادی از دوستانش برای زیارت مزار بنیانگذاران رفتیم.
بدین شکل زندگی ام با مجاهدین خلق ایران رقم خورد. سرودهای سازمان که می رسید را سریع گوش و تکثیر میکردم. سرود بنام خدا مرا دگرگون کرد و دیگر در توقفگاه عاشورا نمیماندم بلکه به راه در پیش فکر میکردم.
دیگر برایم همه چیز فرق می کرد. من که از کودکی در مجالس عزاداری فقط یادگرفته بودم بر سینه بزنم، اکنون با آشنا شدنم با مجاهدین درس دیگری گرفته بودم؛ زنده بودن واقعه عاشورا را بهتر حس می کردم.
امسال که عاشورا مصادف بود با ایام سالگرد تاسیس سازمان، احساس دینی عجیب نسبت به سازمان و آرمانهای آن می کنم. به پاس این تقارن از خودم سوال کردم چی در مجاهدین دیدی؟
بی اختیار آنچه که بر ائمه مان گذشته و آنچه که بر رهبریمان طی این سالیان گذشت جلوی چشمانم ظاهر شد. لحظات سخت و نفسگیر.
بیاختیار یاد سوگند وفای عباس علمدار افتادم و جمله برادر مسعود در تعریف مجاهد خلق:
«وفای به پیمان، با فدای بیکران، در تاریخ ایران»
رشید نادری