اعدام ناجوانمردانه 9 انقلابی مجاهد و فدایی در 30فروردین 1354، یکی از جنایات هولناک رژیم شاه است. طی این جنایت، فدائیان قهرمان «بیژن جزنی، محمد چوپانزاده، مشعوف کلانتری، احد جلیلافشار، حسن ضیاءظریفی، عباس سورکی، عزیز سرمدی»، همچنین مجاهدین شهید «کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل»، جانهایشان را فدای آزادی و رهایی خلق قهرمان ایران کردند.
آنروزها دیکتاتوری سلطنتی با تشکیل حزب فرمایشی «رستاخیز» و تکیه بر میلیاردها دلار درآمد افزوده نفت بهراستی خود را «ژاندارم منطقه» میدانست. از اینرو تحمل ضربات انقلابیون پیشتاز را نداشت. بهویژه از کیفر یافتن سرتیپ دژخیم زندیپور، رئیس کمیته مشترک ساواک و شهربانی، شکنجهگاه اصلی و مرکز بازجویی از مجاهدین و فدائیان، مثل مار زخمخورده بهخودش میپیچید.
ثابتی، عضدی و عطاپور، سرجلادان کمیته، در پی آن بودند که کینه حیوانیشان را نشان دهند و از انقلابیون انتقام بگیرند. اما از آنجا که بهراحتی دستشان به مجاهدین و فدائیان نمیرسید، به فکر انتقام گرفتن از زندانیان قهرمان افتادند. بهمن نادریپور، معروف به تهرانی، یکی از سر شکنجهگران ساواک، در جریان محاکمهاش در سال1358، به جنایت هولناک ساواک در روز 30فروردین1354، چنین اعتراف کرد:
«... زندانیان را پیاده کرده به ردیف روی زمین نشاندند، در حالیکه دستها و چشمهایشان بسته بود. سپس رضا عطاپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت: ”همانطور که شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همفکران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا میکنید، ما هم شما را محکوم کرده و میخواهیم حکم را اجرا کنیم“.
جزنی و چند نفر دیگر به این عمل اعتراض کردند.
اولین کسی که رگبار مسلسل را بهسوی آنها بست سرهنگ وزیری بود و از آنجا که گفتند همه باید شلیک کنند، همه شلیک کردند. من نفر چهارم یا پنجم بودم که شلیک کردم... جلیل سعدی اصفهانی، بالای سر همه رفت و تیر خلاص را شلیک کرد»...
در سالگرد فقدان این قهرمانان که بهعنوان «شهیدان زندان» خاطرهشان همواره در قلب یاران و همرزمانشان زنده و جوشان است، بازتابهای این جنایت وحشیانه و ناجوانمردانه ساواک آریامهری را با چاپ خاطرات کوتاهی از آن روز خونین در زندان و در میان مجاهدینی که آن روزها سلاح برکف با مزدوران ساواک چنگ در چنگ بودند، مرور میکنیم:
30فروردین54، زندان قصر:
عصر بود و همهچیز مثل روزهای قبل عادی مینمود. در بندهای مختلف زندان شماره یک قصر که به محکومان سیاسی اختصاص داشت، زندانیان سربلند و شاداب برنامههای روزمره خود را دنبال میکردند.
حدود ساعت 6عصر وقتی روزنامه را به داخل بند دادند، ناگهان بند در سکوت فرو رفت. اشکها از چشمها جاری شد. روزنامهها نوشته بودند: «9 زندانی حین فرار کشته شدند». یاد آنها که تا چند روز پیش در همین بندها حضور داشتند، یارانشان را آرام نمیگذاشت. ناگهان فریادهایی بندها و صحن زندان را پر کرد؛ چند تن از زندانیان با تمام قوا فریاد میزدند و وعده انتقام میدادند...
هر 9شهید در زمره ارزشمندترین فرزندان خلق بودند، انقلابیون پاکباختهیی که هم از جنبه تئوریک و هم عملی، فقدانشان زخمی دردناک بر پیکر جنبش بود. علاوه بر این تمامی آنها بهخاطر ویژگیهای اخلاقی و انسانیشان، در میان زندانیان بسیار محبوب بودند. به همین علت، فقدانشان بسیار سخت بود.
ساواک قربانیانش را از میان گلهای سرسبد زندان انتخاب کرده بود.
* اول اردیبهشت1354، خیابان شهباز تهران:
ساعت 4 بعدازظهر خیابان شهباز را به سمت محل قرار طی میکردم. خبر شهادت 9 زندانی قهرمان که در روز قبل در روزنامه خوانده بودم، ذهنم را پرکرده بود. یک ساعت بهزمان قرارم با مجاهد شهید فرهاد صفا باقیمانده بود. بههمین علت پیاده و آهسته به سمت محل قرار که در نزدیکی میدان ژاله (میدان شهدا)، حرکت میکردم. به قتل رساندن ناجوانمردانه بهترین فرزندان خلق زیر عنوان ساواکساخته فرار، آنچنان مرا تحت تأثیر قرار داده بود که فضای دلپذیر بهاری تهران و عطر انواع گلها را که از شاخههای پرپشت خوابیده برروی دیوار اغلب خانهها به مشام میرسید، احساس نمیکردم. همهچیز عادی بهنظر میرسید؛ رفت و آمد مردم، خودروها و صدای مقطع یا ممتد بوقها؛ اما در درون من هیچچیز عادی نبود! این فکر که اگر ساواک بخواهد همین روش جنایتکارانه را ادامه دهد، چه میشود، وجودم را آرام نمیگذاشت. بهشدت احساس نیاز میکردم که با کسی در این مورد حرف بزنم و به همین علت برای دیدار با فرهاد لحظه شماری میکردم. میدانستم که او از زمان دانشجویی با کاظم ذوالانوار، که نامش را در میان همین 9شهید دیده بودم، آشنا بوده، با هم به مطالعات سیاسی رویآورده و بعد هر دو توسط مجاهد شهید عبدالرسول مشکینفام، به عضویت سازمان مجاهدین درآمده و مدتها همرزم و هم تیم یکدیگر بودهاند.
فرهاد با چهره آرام و صمیمی همیشگی از روبهرو میآمد. در چشمهایش نگاه کردم، غمی بزرگ بهصورت نوعی خستگی صورتش را پوشانده بود. اما هنگام روبهرو شدن با من، فشار دستهایش و تکانهایی که بهدستهایم داد، نشان از عزمی قاطع داشت. در همین افکار بودم که او پیشی گرفت و گفت: «دیدی چگونه جلادها عزادارمان کردند؟» گفتم بهویژه برای تو که یک یار دیرینت را گرفتند، سختتر است. گفت: «از یکطرف خیلی عزادار شدهام، و از طرف دیگر خدا را شکر میکنم که به همین حد بسنده کردند و بهخصوص اینکه باز هم خدا مسعود را حفظ کرد. با شناختی که از کاظم دارم، میتوانم حدس بزنم که هر چه از دستش برآمده انجام داده تا به مسعود آسیبی نرسد. او برای مسعود بهعنوان عضو باقیمانده از مرکزیت سازمان، جایگاه و نقش ”استثنایی“ قائل بود و همیشه از او بهعنوان ”مسئول بزرگ“ یاد میکرد. میدانم کاظم برای بازجویی بر سر لو رفتن احتمالی فعالیتهای داخل زندان، از سالها قبل برنامه و طرح داشته و با فکر و دقت ویژه خود، طرحی ریخته که مو لای درزش نرود. پیداست که موفق هم بوده است».
فرهاد بهخواست من نمونههایی از عملکرد این ویژگیها را برایم توضیح داد و از جمله فرارش را پس از دستگیری در مشهد و حین انتقال به تهران گفت. همچنین ماجرای درگیریش با مأموران ساواک در روز 12مهر 51 را گفت که چگونه منجر به مجروح و دستگیر شدن او شد. در آن زمان، کاظم خود را به بیهوشی میزند و پزشکان بیمارستان شهربانی هم به تصور اینکه بیهوش است، شروع به جراحی فک و زبانش میکنند؛ او درد جراحی را تحمل میکند و همچنان خود را بیهوش جلوه میدهد. او میخواست به این ترتیب بازجویی را بهعقب بیندازد تا اینکه قرارهایش، از جمله نخستین قرارش که با شهید رضا رضایی داشته، بسوزد. او درد جراحی بدون بیهوشی را برای این منظور تحمل کرد و موفق هم بود.
فرهاد چیزهای زیاد دیـگری درباره ویژگیهای کاظم گفت. از جمله فعالیتهایش در زندان و حتی سلولهای کمیته و اینکه چگونه در هر شرایطی به همرزمانش روحیه میداد. هم سلولیهایش میگفتند که او در همان شرایطی که زیر شکنجه قرار داشت و هر روز او را بهاتاق شکنجه میبردند، در سلول برنامه مشخص و منظمی داشت. ساعتی برای فکر کردن، ساعتی برای صحبت با هم سلولیها و رسیدگی به آنها، ساعتی هم برای ورزش. او ورزش را حتی با پاهای زخمدار ناشی از شکنجه، ه ترک نمیکرد»...
از فرهاد پرسیدم «فکر میکنی کسی این داستان ساواک را که زندانیان حین فرار کشته شدهاند، باور میکند؟» فرهاد گفت «این داستان که مسخره است، خود ساواک هم میداند که کسی باور نمیکند، از قضا مایل است که معلوم شود که اینها توسط ساواک کشته شدهاند، تا بدین وسیله از بقیه زندانیان زهر چشم بگیرد. اما کور خوانده است. خون این شهیدان هرگز از جوشش باز نمیماند و دیر یا زود انتقامشان گرفته خواهد. ساواکیها این واقعیت را نمیتوانند درک کنند که افزایش کینه انقلابی در دل مردم و بهویژه پیشتازان این خلق، لزوماً در نقطهیی به یک تغییر میانجامد. تغییر و جهشی که طومار این رژیم را درهم خواهد پیچید».
* سوم اردیبهشت1354، خیابان زریننعل:
مجاهد شهید مرتضی صمدیه لباف را سر قرار دیدم. این بار جای لبخند همیشگیش را آثاری از خشم گرفته بود. مرتضی از فرماندهان برجسته نظامی سازمان بود و در چندین عملیات شرکت داشت. او تجربه چندین درگیری با مأموران ساواک را داشت. این تجربیات، در هوشیاری بالا، تحرک زیاد، سرعت در کشیدن سلاح و تیراندازی بسیار دقیق او متبلور بود. وقتی با او دست دادم، بلافاصله گفت «خبر را خواندی؟» گفتم «بله و غرق اندوه شدم». گفت: «نفرین برآنها، فقط سرب مذاب میتواند پاسخگوی این جنایتها باشد. وقتی روزنامه را خواندم، یکباره احساس کردم دنیا دارد دور سرم میچرخد. در یک لحظه تصمیم گرفتم سلاحم را بردارم و از پایگاه خارج شوم، بههر گشت کمیته یا شهربانی که میرسم، بزنم و سلاحهایشان را بردارم و سراغ گشتهای دیگر بروم و همینطور ادامه بدهم و از این مزدوران انتقام بگیرم».
مرتضی که خود در عملیات مجازات زندیپور جلاد شرکت داشت، گفت: «میدانم چرا اینقدر وحشی شدهاند. آنها به تازگی زخم سختی خوردهاند. زندیپور رئیس کمیته بود. شنیدهام پس از هلاکت او، بازجوها خیلی بههم ریخته بودند. تلافی آن را هم، ابتدا در کمیته سر زندانیان تحت بازجویی درآوردند و آنها را بهطور جمعی شکنجه کردند». سپس آهی کشید و گفت: «بالاخره روز انتقام خلق فرا خواهد رسید و حضرت علی در مورد آن «روز» گفته است: «یومالمظلوم علیالظالم اشد من یوم الظالم علیالمظلوم» - «روز انتقام مظلومان سختتر از روز ستم ظالمان بر مظلومان خواهد بود».
دیدار بعدی من با مجاهد شهید مرتضی صمدیه لباف در زندان کمیته بود. جایی که او بازجویانش را به زانو درآورده. روحیهای داشت که حتی در حالی که جای سالمی در بدنش نمانده بود، اگر دستش میرسید با مشت به بازجویانش حمله میکرد. بههمین علت به پاهایش زنجیر بسته بودند. وقتی حرکت میکرد، صدای زنجیر در تمام بندها میپیچید. خود بازجویان میگفتند که «اولیس» دارد میآید.
او در بهمن54، به دست دژخیمان ساواک شاه تیرباران شد و خون خود را فدیه راه خلق ایران کرد. او نیز، مانند کاظم ذوالانوار و سایر شهدای مجاهد خلق، بذر مقاومت، ایستادگی و نبرد تا به آخر را، در تاریخ ایران، کاشت و با خون خود آبیاری کرد.
آنروزها دیکتاتوری سلطنتی با تشکیل حزب فرمایشی «رستاخیز» و تکیه بر میلیاردها دلار درآمد افزوده نفت بهراستی خود را «ژاندارم منطقه» میدانست. از اینرو تحمل ضربات انقلابیون پیشتاز را نداشت. بهویژه از کیفر یافتن سرتیپ دژخیم زندیپور، رئیس کمیته مشترک ساواک و شهربانی، شکنجهگاه اصلی و مرکز بازجویی از مجاهدین و فدائیان، مثل مار زخمخورده بهخودش میپیچید.
ثابتی، عضدی و عطاپور، سرجلادان کمیته، در پی آن بودند که کینه حیوانیشان را نشان دهند و از انقلابیون انتقام بگیرند. اما از آنجا که بهراحتی دستشان به مجاهدین و فدائیان نمیرسید، به فکر انتقام گرفتن از زندانیان قهرمان افتادند. بهمن نادریپور، معروف به تهرانی، یکی از سر شکنجهگران ساواک، در جریان محاکمهاش در سال1358، به جنایت هولناک ساواک در روز 30فروردین1354، چنین اعتراف کرد:
«... زندانیان را پیاده کرده به ردیف روی زمین نشاندند، در حالیکه دستها و چشمهایشان بسته بود. سپس رضا عطاپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت: ”همانطور که شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همفکران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا میکنید، ما هم شما را محکوم کرده و میخواهیم حکم را اجرا کنیم“.
جزنی و چند نفر دیگر به این عمل اعتراض کردند.
اولین کسی که رگبار مسلسل را بهسوی آنها بست سرهنگ وزیری بود و از آنجا که گفتند همه باید شلیک کنند، همه شلیک کردند. من نفر چهارم یا پنجم بودم که شلیک کردم... جلیل سعدی اصفهانی، بالای سر همه رفت و تیر خلاص را شلیک کرد»...
در سالگرد فقدان این قهرمانان که بهعنوان «شهیدان زندان» خاطرهشان همواره در قلب یاران و همرزمانشان زنده و جوشان است، بازتابهای این جنایت وحشیانه و ناجوانمردانه ساواک آریامهری را با چاپ خاطرات کوتاهی از آن روز خونین در زندان و در میان مجاهدینی که آن روزها سلاح برکف با مزدوران ساواک چنگ در چنگ بودند، مرور میکنیم:
30فروردین54، زندان قصر:
عصر بود و همهچیز مثل روزهای قبل عادی مینمود. در بندهای مختلف زندان شماره یک قصر که به محکومان سیاسی اختصاص داشت، زندانیان سربلند و شاداب برنامههای روزمره خود را دنبال میکردند.
حدود ساعت 6عصر وقتی روزنامه را به داخل بند دادند، ناگهان بند در سکوت فرو رفت. اشکها از چشمها جاری شد. روزنامهها نوشته بودند: «9 زندانی حین فرار کشته شدند». یاد آنها که تا چند روز پیش در همین بندها حضور داشتند، یارانشان را آرام نمیگذاشت. ناگهان فریادهایی بندها و صحن زندان را پر کرد؛ چند تن از زندانیان با تمام قوا فریاد میزدند و وعده انتقام میدادند...
هر 9شهید در زمره ارزشمندترین فرزندان خلق بودند، انقلابیون پاکباختهیی که هم از جنبه تئوریک و هم عملی، فقدانشان زخمی دردناک بر پیکر جنبش بود. علاوه بر این تمامی آنها بهخاطر ویژگیهای اخلاقی و انسانیشان، در میان زندانیان بسیار محبوب بودند. به همین علت، فقدانشان بسیار سخت بود.
ساواک قربانیانش را از میان گلهای سرسبد زندان انتخاب کرده بود.
* اول اردیبهشت1354، خیابان شهباز تهران:
ساعت 4 بعدازظهر خیابان شهباز را به سمت محل قرار طی میکردم. خبر شهادت 9 زندانی قهرمان که در روز قبل در روزنامه خوانده بودم، ذهنم را پرکرده بود. یک ساعت بهزمان قرارم با مجاهد شهید فرهاد صفا باقیمانده بود. بههمین علت پیاده و آهسته به سمت محل قرار که در نزدیکی میدان ژاله (میدان شهدا)، حرکت میکردم. به قتل رساندن ناجوانمردانه بهترین فرزندان خلق زیر عنوان ساواکساخته فرار، آنچنان مرا تحت تأثیر قرار داده بود که فضای دلپذیر بهاری تهران و عطر انواع گلها را که از شاخههای پرپشت خوابیده برروی دیوار اغلب خانهها به مشام میرسید، احساس نمیکردم. همهچیز عادی بهنظر میرسید؛ رفت و آمد مردم، خودروها و صدای مقطع یا ممتد بوقها؛ اما در درون من هیچچیز عادی نبود! این فکر که اگر ساواک بخواهد همین روش جنایتکارانه را ادامه دهد، چه میشود، وجودم را آرام نمیگذاشت. بهشدت احساس نیاز میکردم که با کسی در این مورد حرف بزنم و به همین علت برای دیدار با فرهاد لحظه شماری میکردم. میدانستم که او از زمان دانشجویی با کاظم ذوالانوار، که نامش را در میان همین 9شهید دیده بودم، آشنا بوده، با هم به مطالعات سیاسی رویآورده و بعد هر دو توسط مجاهد شهید عبدالرسول مشکینفام، به عضویت سازمان مجاهدین درآمده و مدتها همرزم و هم تیم یکدیگر بودهاند.
فرهاد با چهره آرام و صمیمی همیشگی از روبهرو میآمد. در چشمهایش نگاه کردم، غمی بزرگ بهصورت نوعی خستگی صورتش را پوشانده بود. اما هنگام روبهرو شدن با من، فشار دستهایش و تکانهایی که بهدستهایم داد، نشان از عزمی قاطع داشت. در همین افکار بودم که او پیشی گرفت و گفت: «دیدی چگونه جلادها عزادارمان کردند؟» گفتم بهویژه برای تو که یک یار دیرینت را گرفتند، سختتر است. گفت: «از یکطرف خیلی عزادار شدهام، و از طرف دیگر خدا را شکر میکنم که به همین حد بسنده کردند و بهخصوص اینکه باز هم خدا مسعود را حفظ کرد. با شناختی که از کاظم دارم، میتوانم حدس بزنم که هر چه از دستش برآمده انجام داده تا به مسعود آسیبی نرسد. او برای مسعود بهعنوان عضو باقیمانده از مرکزیت سازمان، جایگاه و نقش ”استثنایی“ قائل بود و همیشه از او بهعنوان ”مسئول بزرگ“ یاد میکرد. میدانم کاظم برای بازجویی بر سر لو رفتن احتمالی فعالیتهای داخل زندان، از سالها قبل برنامه و طرح داشته و با فکر و دقت ویژه خود، طرحی ریخته که مو لای درزش نرود. پیداست که موفق هم بوده است».
فرهاد بهخواست من نمونههایی از عملکرد این ویژگیها را برایم توضیح داد و از جمله فرارش را پس از دستگیری در مشهد و حین انتقال به تهران گفت. همچنین ماجرای درگیریش با مأموران ساواک در روز 12مهر 51 را گفت که چگونه منجر به مجروح و دستگیر شدن او شد. در آن زمان، کاظم خود را به بیهوشی میزند و پزشکان بیمارستان شهربانی هم به تصور اینکه بیهوش است، شروع به جراحی فک و زبانش میکنند؛ او درد جراحی را تحمل میکند و همچنان خود را بیهوش جلوه میدهد. او میخواست به این ترتیب بازجویی را بهعقب بیندازد تا اینکه قرارهایش، از جمله نخستین قرارش که با شهید رضا رضایی داشته، بسوزد. او درد جراحی بدون بیهوشی را برای این منظور تحمل کرد و موفق هم بود.
فرهاد چیزهای زیاد دیـگری درباره ویژگیهای کاظم گفت. از جمله فعالیتهایش در زندان و حتی سلولهای کمیته و اینکه چگونه در هر شرایطی به همرزمانش روحیه میداد. هم سلولیهایش میگفتند که او در همان شرایطی که زیر شکنجه قرار داشت و هر روز او را بهاتاق شکنجه میبردند، در سلول برنامه مشخص و منظمی داشت. ساعتی برای فکر کردن، ساعتی برای صحبت با هم سلولیها و رسیدگی به آنها، ساعتی هم برای ورزش. او ورزش را حتی با پاهای زخمدار ناشی از شکنجه، ه ترک نمیکرد»...
از فرهاد پرسیدم «فکر میکنی کسی این داستان ساواک را که زندانیان حین فرار کشته شدهاند، باور میکند؟» فرهاد گفت «این داستان که مسخره است، خود ساواک هم میداند که کسی باور نمیکند، از قضا مایل است که معلوم شود که اینها توسط ساواک کشته شدهاند، تا بدین وسیله از بقیه زندانیان زهر چشم بگیرد. اما کور خوانده است. خون این شهیدان هرگز از جوشش باز نمیماند و دیر یا زود انتقامشان گرفته خواهد. ساواکیها این واقعیت را نمیتوانند درک کنند که افزایش کینه انقلابی در دل مردم و بهویژه پیشتازان این خلق، لزوماً در نقطهیی به یک تغییر میانجامد. تغییر و جهشی که طومار این رژیم را درهم خواهد پیچید».
* سوم اردیبهشت1354، خیابان زریننعل:
مجاهد شهید مرتضی صمدیه لباف را سر قرار دیدم. این بار جای لبخند همیشگیش را آثاری از خشم گرفته بود. مرتضی از فرماندهان برجسته نظامی سازمان بود و در چندین عملیات شرکت داشت. او تجربه چندین درگیری با مأموران ساواک را داشت. این تجربیات، در هوشیاری بالا، تحرک زیاد، سرعت در کشیدن سلاح و تیراندازی بسیار دقیق او متبلور بود. وقتی با او دست دادم، بلافاصله گفت «خبر را خواندی؟» گفتم «بله و غرق اندوه شدم». گفت: «نفرین برآنها، فقط سرب مذاب میتواند پاسخگوی این جنایتها باشد. وقتی روزنامه را خواندم، یکباره احساس کردم دنیا دارد دور سرم میچرخد. در یک لحظه تصمیم گرفتم سلاحم را بردارم و از پایگاه خارج شوم، بههر گشت کمیته یا شهربانی که میرسم، بزنم و سلاحهایشان را بردارم و سراغ گشتهای دیگر بروم و همینطور ادامه بدهم و از این مزدوران انتقام بگیرم».
مرتضی که خود در عملیات مجازات زندیپور جلاد شرکت داشت، گفت: «میدانم چرا اینقدر وحشی شدهاند. آنها به تازگی زخم سختی خوردهاند. زندیپور رئیس کمیته بود. شنیدهام پس از هلاکت او، بازجوها خیلی بههم ریخته بودند. تلافی آن را هم، ابتدا در کمیته سر زندانیان تحت بازجویی درآوردند و آنها را بهطور جمعی شکنجه کردند». سپس آهی کشید و گفت: «بالاخره روز انتقام خلق فرا خواهد رسید و حضرت علی در مورد آن «روز» گفته است: «یومالمظلوم علیالظالم اشد من یوم الظالم علیالمظلوم» - «روز انتقام مظلومان سختتر از روز ستم ظالمان بر مظلومان خواهد بود».
دیدار بعدی من با مجاهد شهید مرتضی صمدیه لباف در زندان کمیته بود. جایی که او بازجویانش را به زانو درآورده. روحیهای داشت که حتی در حالی که جای سالمی در بدنش نمانده بود، اگر دستش میرسید با مشت به بازجویانش حمله میکرد. بههمین علت به پاهایش زنجیر بسته بودند. وقتی حرکت میکرد، صدای زنجیر در تمام بندها میپیچید. خود بازجویان میگفتند که «اولیس» دارد میآید.
او در بهمن54، به دست دژخیمان ساواک شاه تیرباران شد و خون خود را فدیه راه خلق ایران کرد. او نیز، مانند کاظم ذوالانوار و سایر شهدای مجاهد خلق، بذر مقاومت، ایستادگی و نبرد تا به آخر را، در تاریخ ایران، کاشت و با خون خود آبیاری کرد.