لندکروز سفیدرنگ فرمانده جعفر تازه به محل کمین سیاهخور رسیده بود، ناگهان یک موشک آر.پی.جی، از پشت صخرهسنگها ظاهر شد و تنورهکشان از بالای اتاقک ماشین گذشت،
فریاد فرمانده جعفر همه را بر جای میخکوب کرد.
- زمینگیر شوید!
موشک آر.پی.جی با صدایی کرکننده از بالای سقف لندکروز گذشت و در دامنهٴ تپه نشست. موج انفجار برای مدتی کوتاه سرنشینان لندکروز را که با نهیب فرمانده جعفر از آن پیاده و زمینگیر شده بودند، گیج کرد. جابر که یکی از سرنشینان بود، با سلاح از ضامن خارج بلند شد و همزمان به سوی تارک تپه یک رگبار بلند باز کرد. چهار تن از پاسداران با شنیدن صدای رگبار سر خود را دزدیده و از دید او خارج شدند. هنوز جابر تصمیم نگرفته بود که در کجا موضع بگیرد. یک شیئی برنده با عبور سریع خود کمر او را خنج کشید و اونیفورمش را خونی کرد. طاقمهاش در ماشین جا مانده بود. خونی که از بدن او میریخت انرژیاش را به تحلیل میبرد. حال سه گلوله بیشتر در خشاب نداشت. او برای اینکه زنده به دست پاسداران نیفتد لوله سلاحش را زیر چانه گذاشت و انگشت بر ماشه به انتظار ایستاد. یکی از زنان مجاهد که تازه به محل رسیده بود به صدایی خشمگین فریاد کشید:
فریاد فرمانده جعفر همه را بر جای میخکوب کرد.
- زمینگیر شوید!
موشک آر.پی.جی با صدایی کرکننده از بالای سقف لندکروز گذشت و در دامنهٴ تپه نشست. موج انفجار برای مدتی کوتاه سرنشینان لندکروز را که با نهیب فرمانده جعفر از آن پیاده و زمینگیر شده بودند، گیج کرد. جابر که یکی از سرنشینان بود، با سلاح از ضامن خارج بلند شد و همزمان به سوی تارک تپه یک رگبار بلند باز کرد. چهار تن از پاسداران با شنیدن صدای رگبار سر خود را دزدیده و از دید او خارج شدند. هنوز جابر تصمیم نگرفته بود که در کجا موضع بگیرد. یک شیئی برنده با عبور سریع خود کمر او را خنج کشید و اونیفورمش را خونی کرد. طاقمهاش در ماشین جا مانده بود. خونی که از بدن او میریخت انرژیاش را به تحلیل میبرد. حال سه گلوله بیشتر در خشاب نداشت. او برای اینکه زنده به دست پاسداران نیفتد لوله سلاحش را زیر چانه گذاشت و انگشت بر ماشه به انتظار ایستاد. یکی از زنان مجاهد که تازه به محل رسیده بود به صدایی خشمگین فریاد کشید:
- چهکار داری میکنی؟! زخمت عمیق نیست، آن را با آقبانو ببند! و راه بیفت! بالای تپه یک گروه از دشمن کمین چیدهاند باید آنها را از بین ببریم.
جابر با شنیدن نهیب او به خود آمد و خجالت کشید. به جستجوی یارانش برآمد و در اندک مدت آنان را یافت.
فرمانده جعفر، با واگذاری فرماندهی یک گروه 12نفره به او، گفت:
- سعی کنید قبل از هر چیز، ارتفاع کلهقندی شکل بالای سرمان را به تصرف درآورید. نیرویی که این ارتفاع را داشته باشد، ابتکارعمل را در دست خواهد داشت.
جابر برای کسب آمادگی، طاقمه خود را از صندلی عقب ماشین بیرون کشید؛ چند نارنجک و خشاب اضافی نیز از طاقمه پاسداران کشته شده، بیرون آورد و به مجموعه مهمات خود اضافه کرد. یکی از سربازانی که در صحنه به ارتش آزادیبخش پیوسته بود گروه او را به نقطهٴ کمین راهنمایی کرد.
آنها توانستند درست یک دقیقه زودتر از پاسداران به بالای کلهقندی برسند. پاسداران با دیدن آنها یکه خورده و بدون هیچ درگیری سلاحهایشان را به زمین گذاشتند. به این ترتیب یک قسمت دیگر از کمین گسترده سیاهخور، با اقدام متهورانهٴ رزمآوران آزادی خنثی شد.
***
ماشین رضا و چهارتن از یاران مجروحش، در گوشهیی از کمین سیاهخور مورد اصابت قرار گرفته، و موج انفجار آنها را روی صندلیهای ماشین و کف زمین پرتاب کرده بود. آنها بیش از نیساعت در اغما بودند.
رضا با صدای گفتگوی بلند چند نفر به هوش آمد و سرش را به آن طرف چرخاند. نزدیک به 20پاسدار و بسیجی مسلح، سربند بسته و چفیه به گردن با سلاحهای دست فنگ کرده و آمادهٴ شلیک در حال نزدیک شدن به ماشین آنها بودند. خود را به زمین چسباند، بیحرکت ماند؛ و در عین حال با پلکهای نیمهباز آنها را زیرنظر گرفت.
یکی از پاسداران که ریش بلندی داشت و پیدرپی نعره میزد، با بدخلقی گفت:
- به صغیر و کبیرشان رحم نکنید. حکم آنها مشخص است. باید به شدیدترین وجه کشته شوند. هر کدام از آنها را دیدید، بنا به حکم صریح امام، یک گلوله در شقیقه او خالی کنید. زخمی آنها را باید تمامکش کرد.
از آن طرف پیچ جاده صدای تک تیر ژ 3 میآمد. کمی دورتر رگبار بلند یک دوشکا مانع از تمرکز رضا میشد. او حال صدای نزدیک شدن پوتینهای پاسداران را میشنید، صدای به هم خوردن تای شلوارهای نظامی آنها اکنون واضحتر به گوش میرسید. پوتینها با رسیدن به ماشین لندکروزی که رضا رانندگی آن را به عهده داشت متوقف شدند.
سلاح رضا موقع انفجار از او جدا شده بود او خود را بیشتر به زمین چسباند و بدنش را همچنان بیحرکت نگاهداشت. صدای ضربان قلبش بالارفت. او حال آن را به گوش خود میشنید.
- حاجی! دور از جان شما، همهٴ اینها به درک واصل شدهاند.آر.پی.جی بدجوری حالشان را جا آورده! حیف است گلوله حرامشان کنیم. .
- خام نباشید! ممکن است خودشان را به مردن زده باشند و یکدفعه نارنجک بکشند. تیرخلاص بزنید تا خیالتان راحت شود. شما نزنید، آنها میزنند.
صدای اولین تیر و پرتاب شدن پوکة دودآلود آن بر کف آسفالت، خون رضا را به جوش آورد. او با فشردن دندانهایش بر هم، آرزو کرد، ای کاش! نارنجک میداشت و میتوانست همهٴ آنها را با هم به هوا بفرستد. بعد از چهارمین تیر حال نوبت او بود. تمام حواسش در یک نقطه متمرکز کرد و به سرعت طرحی برای از پای درآوردن پاسدار در ذهن ریخت. از لای پلکهای نیمهباز خود هنوز میتوانست هیکل جهنمیدشمن را با سلاح آمادهٴ شلیک در بالای سر خود ببیند. انگشت پاسدار روی ماشه رفت. چکشک دستگاه چکاننده با صدای خشکی روی سوزن فرود آمد اما گلولهیی شلیک نشد. پاسدار نگاهی به زخم عمیق شانهٴ رضا کرد، و به جستجوی خشاب، طاقمه خود را کاوید. در طاقمه خود خشاب پر نداشت. برگشت تا از همقطاران خود خشاب بگیرد، با خود اندیشید: «نفر پنجمی هم با این زخم شانه نمیتواند زنده باشد. نباید همینطور گلولههایم را هدر بدهم، اگر با این وضعیت در صحنه تنها میافتادم چه خاکی بر سر میکردم؟»
فرماندهاش از او پرسید:
کارشان را تمام کردی؟
به دروغ گفت:
بله، حاجی!
.
هنوز صدای دورشدن قدمهای آنها در گوش رضا طنین داشت ناگهان یک رگبار بلند آسفالت را به لرزه درآورد و در پی آن صدای قاطع و رسای یک زن، کابوس را از ذهن رضا تاراند.
- دسته! با آرایش پیکان به پیش!. هدف پاکسازی ارتفاعات و درهم شکستن کمین.
این بانگ امیدآفرین و جرأتبخش فرمانده سیما، یکی از زنان مجاهد خلق بود. نیروهای او داشتند با آرایش منظم از روی جاده به سمت ارتفاعات پیش میرفتند. گویی دنیایی را به رضا دادهاند. با نیرویی جدید و افزون در ساقهایش از جا جهید، به سمت ماشین سوخته رفت، سلاح ترکش خوردهٴ خود را از روی صندلیهای آن برداشت و برای گرفتن انتقام یارانش به دستهٴ در حال پیشروی ملحق شد.
***
برانکادرهای حامل مجروحانی مانند محمدرضا خلیلی فیجانی و سید رحیم صدر حاج سید جوادی (فرمانده مقدم)، قهرمانان نبردهای تنگة چهارزبر هنوز در پشت ماشینهای آتش گرفته قرار داشت، اصابت گلولههای خمپاره و صفیر گلولههای سرگردان، به رزمندگان مجروحی که در شیار روبهروی ارتفاعات سیاهخور موضع گرفته بودند، اجازهٴ نزدیک شدن به صحنه را نمیداد. شیار به اندازه قد یک آدم متوسط از جاده پایینتر بود و جانپناه مناسبی به نظر میرسید.
سعید با دیدن این وضعیت، سلاحش را بند فنگ کرد، با یک خیز خود را از شیار بالا انداخت و به سمت ماشینهای سوخته رفت. مجید، یکی از همرزمانش، با سری خونفشان، در پشت اتاقک یک دوکابین سفیدرنگ گیرکرده بود. سعید او را بغل کرد و از ماشین بیرون کشید و در کف جادهٴ آسفالت خواباند. او برای نجات زخمیهایی که قادر به راه رفتن نبودند به آن نقطه آمده بود. تصور اولیهاش این بود که پاسداران به سمت ماشینهای سوخته دیگر آر.پی.جی نخواهند زد؛ از اینرو چنین مجروحانی را کشانکشان گردآورده و در بین ماشینهای سوخته کنار هم میخواباند تا بعد از قطع آتش و شکستن کمین، امکان انتقال آنها به اسلامآباد فراهم شود.
برعکس تصور او، پاسداران با دیدن جنب و جوش جدید در لابلای ماشینهای سوخته، دوباره به آنجا آر.پی.جی شلیک کردند. برای دقیقهیی چند دود و غبار آنجا را فراگرفت. پیشانی سعید با اصابت یک ترکش زخمی شده بود. مجید چشمانش را گشود، دستی به بدنش کشید بعد در حالی که تلاش میکرد لبخند بزند گفت:
- سعید! گلوله بی.کی.سی به ما کاری نکرد، آر.پی.جی هم نخواهد توانست، مثل اینکه هنوز شهید نشدهایم، بلند شو! باید به یک محل امن برویم؛ اگر نه. .
هنوز این حرف او تمام نشده بود، یک آر.پی.جی به کامیون مهمات توپ اصابت کرد و مهمات آن را به آتش کشاند. گلولههای توپ یک یک و گاه چندتایی با هم شروع به منفجر شدن کردند. ترکش آنها مانند گردبادی وزان از دشنههای تیز در هوا به چرخش درمیآمد و تنورهکشان هر جنبدهیی را درو میکرد.
سعید خود را روی زخمیها انداخت و تلاش کرد با بدن خود آنها را بپوشاند. برخی از ترکشها با خوردن به دامنهٴ کوه، کمانه کرده و بهصورت دهشتناکی در هوا به دوران درمیآمدند. او برای مقابله با چنین ترکشهایی، کلاهخودش را درآورده و آن را جلوی صورت فرمانده مقدم گرفته بود تا صورت وی را حفاظت نماید اما برای دیگر زخمیها کاری نمیتوانست بکند. در این قسمت از صحنه کسی به جز او کلاهخود نداشت.
فروکش کردن موقت انفجارها، و فریادهای فراخوان سعید، چند تن از رزمندگانی را که جراحت سطحی داشتند به آن نقطه کشاند. سعید زخمیها را به آنان سپرد و خود به سمت قسمت مرکزی ستون خوروها به راه افتاد.
او نیز فرمان فرمانده محمود قائمشهر را شنیده بود و درصدد بود، با پیوستن به داوطلبان، در شکستن کمین سیاهخور شرکت نماید. گلنگدن کلاشینکفش در اثر سقوط از بلندی، به بدنه گیر میکرد و مسلح نمیکرد. کلاشینکف را به کناری نهاد و نارنجک به دست، به نفرات داوطلب پیوست.
آنها با دور زدن تپهماهورها توانستند، به بالای سر مزدوران کمینگذار برسند. سعید با نارنجک ضامن کشیده و آمادهٴ پرتاب خود را در پشت سر یکی از مزدوران یافت. او بسیجی سربند بسته و میانسالی بود با شلوار کردی بر تن، روی زمین چمباتمه زده و در حال شلیک به سمت ماشینهای سالم مانده در نقطهٴ انتهایی کمین بود. سعید پایورچین پایورچین به سمت او رفت. نارنجک تدافعی در دستش مانند قلبی سوزان در تپش بود. نگاهی به آن کرد، اما دلشوره داشت. گویی کسی از درون به او نهیب میزد: «ممکن است با پرتاب نارنجک نفرات خودی نیز مجروح شوند، با وسیلهٴ دیگری او را از پا در بیاور!». از پرتاب نارنجک منصرف شد. حال در دو قدمی دشمن غافلگیرشده بود. پای راستش را با پوتین عقب برد، محکم بر تخت کمر او فرود آورد. بسیجی مسلح که انتظار چنین ضربهیی را نداشت به جلو پرتاب شد و کلاشینکف تکلاق خود به زمین انداخت:
- مرا نکش! من بیگناهم. بخدا مرا بهزور اینجا فرستادهاند. .
سعید - در یک دست کلاشینکف غنیمتی و به دیگر دست، نارنجک از ضامن خارج- با صدایی متحکم به او گفت:
- ساکت!. خشابهایت را دربیاور و جلوی پایت بینداز و بعد دو قدم برو عقب، روی زمین دراز بکش!
***
شکریه فرمانده یک گروه از زنان مجاهد بود. او و گروهش چهارشنبه شب تا صبح، حفاظت قسمتی از گردنهٴ حسنآباد را به عهده داشتند. آنها تا صبح توانسته بودند دو بار یورش پاسداران را به گردنه خنثی کرده و دشمن را تار و مار کنند. بعد از دریافت فرمان عقبنشینی دستهٴ پیادهٴ آنها به سمت اسلامآباد راه افتاده و به کمین سیاهخور رسیده بود. در تلاش برای درگیری با کمین و عبور از آن، حال در شیار روبهروی کمین سنگر گرفته بودند و شکریه داشت طرح دور زدن کمین را با آنها در میان میگذاشت. دشمن درست در بالای سر آنها بود. علاوه بر نفرات سالم گروه او، تعدادی از زخمیهایی که توان حمل سلاح داشتند، آمادهٴ حمله به کمین بودند. در این هنگام یک نارنجک تهاجمی که از بالای تپهها به طرف جاده پرتاب شده بود غل خورد و به داخل شیاری افتاد که نفرات شکریه در آن تجمع کرده بودند.
برای چند ثانیه نفسها در سینه حبس شد، شکریه در حال توجیه طرح عملیاتی با سمبة سلاح، روی یک کروکی کشیده شده بر خاک بود؛ با شم نظامی خود، در یک آن متوجه نارنجک شد. او در آموزشها فراگرفته بود که اگر نارنجک دشمن را بهسرعت به سمت خود او پرتاب کنیم ممکن است جان نفرات خودی در امان بماند. بنابراین بیدرنگ سلاح خود را به زمین انداخت و به سمت نارنجک شیرجه رفت. هر کدام از نفرات در گوشهیی سنگر گرفتند.
نارنجک -که مسافت زیادی را طی کرده و در آستانهٴ انفجار بود- در دست شکریه منفجر شد. مچ دست شکریه با انفجار به هوا پرتاب شد و سینه و شکم او به سختی آسیب دید. شکریه بعد از مکثی روی زانوانش راست شد. در آن حال بیآن که ابرو در هم کشد یا خود را ببازد، آخرین جملههای طرح عملیاتی را به نفراتش ابلاغ کرد. از انقباض عضلات چهرهاش معلوم بود درد زیادی میکشد اما به روی خود نمیآورد.
***
بعد از حرکت گروه، او کلت برتای خود را به دست سالم گرفت و همراه آنان چندگامی خود را بهصورت سینهخیز روی زمین کشاند.
همرزمانش در حال دور شدن با نگاههای اشکآلود و قلبهای متأثر، شنیدند که شکریه دارد میگوید:
«با عشق فراوان به مریم و مسعود...»
او در حالی این جمله را به زبان راند که نیمساعت پیش، جسد خواهرش، سعدیه را در بین شهیدان کمین سیاهخور به چشم دیده و شناسایی کرده بود.
***
یارانش بعد از درهم کوبیدن کمین، دیگر او را هرگز ندیدند.
جابر با شنیدن نهیب او به خود آمد و خجالت کشید. به جستجوی یارانش برآمد و در اندک مدت آنان را یافت.
فرمانده جعفر، با واگذاری فرماندهی یک گروه 12نفره به او، گفت:
- سعی کنید قبل از هر چیز، ارتفاع کلهقندی شکل بالای سرمان را به تصرف درآورید. نیرویی که این ارتفاع را داشته باشد، ابتکارعمل را در دست خواهد داشت.
جابر برای کسب آمادگی، طاقمه خود را از صندلی عقب ماشین بیرون کشید؛ چند نارنجک و خشاب اضافی نیز از طاقمه پاسداران کشته شده، بیرون آورد و به مجموعه مهمات خود اضافه کرد. یکی از سربازانی که در صحنه به ارتش آزادیبخش پیوسته بود گروه او را به نقطهٴ کمین راهنمایی کرد.
آنها توانستند درست یک دقیقه زودتر از پاسداران به بالای کلهقندی برسند. پاسداران با دیدن آنها یکه خورده و بدون هیچ درگیری سلاحهایشان را به زمین گذاشتند. به این ترتیب یک قسمت دیگر از کمین گسترده سیاهخور، با اقدام متهورانهٴ رزمآوران آزادی خنثی شد.
***
ماشین رضا و چهارتن از یاران مجروحش، در گوشهیی از کمین سیاهخور مورد اصابت قرار گرفته، و موج انفجار آنها را روی صندلیهای ماشین و کف زمین پرتاب کرده بود. آنها بیش از نیساعت در اغما بودند.
رضا با صدای گفتگوی بلند چند نفر به هوش آمد و سرش را به آن طرف چرخاند. نزدیک به 20پاسدار و بسیجی مسلح، سربند بسته و چفیه به گردن با سلاحهای دست فنگ کرده و آمادهٴ شلیک در حال نزدیک شدن به ماشین آنها بودند. خود را به زمین چسباند، بیحرکت ماند؛ و در عین حال با پلکهای نیمهباز آنها را زیرنظر گرفت.
یکی از پاسداران که ریش بلندی داشت و پیدرپی نعره میزد، با بدخلقی گفت:
- به صغیر و کبیرشان رحم نکنید. حکم آنها مشخص است. باید به شدیدترین وجه کشته شوند. هر کدام از آنها را دیدید، بنا به حکم صریح امام، یک گلوله در شقیقه او خالی کنید. زخمی آنها را باید تمامکش کرد.
از آن طرف پیچ جاده صدای تک تیر ژ 3 میآمد. کمی دورتر رگبار بلند یک دوشکا مانع از تمرکز رضا میشد. او حال صدای نزدیک شدن پوتینهای پاسداران را میشنید، صدای به هم خوردن تای شلوارهای نظامی آنها اکنون واضحتر به گوش میرسید. پوتینها با رسیدن به ماشین لندکروزی که رضا رانندگی آن را به عهده داشت متوقف شدند.
سلاح رضا موقع انفجار از او جدا شده بود او خود را بیشتر به زمین چسباند و بدنش را همچنان بیحرکت نگاهداشت. صدای ضربان قلبش بالارفت. او حال آن را به گوش خود میشنید.
- حاجی! دور از جان شما، همهٴ اینها به درک واصل شدهاند.آر.پی.جی بدجوری حالشان را جا آورده! حیف است گلوله حرامشان کنیم. .
- خام نباشید! ممکن است خودشان را به مردن زده باشند و یکدفعه نارنجک بکشند. تیرخلاص بزنید تا خیالتان راحت شود. شما نزنید، آنها میزنند.
صدای اولین تیر و پرتاب شدن پوکة دودآلود آن بر کف آسفالت، خون رضا را به جوش آورد. او با فشردن دندانهایش بر هم، آرزو کرد، ای کاش! نارنجک میداشت و میتوانست همهٴ آنها را با هم به هوا بفرستد. بعد از چهارمین تیر حال نوبت او بود. تمام حواسش در یک نقطه متمرکز کرد و به سرعت طرحی برای از پای درآوردن پاسدار در ذهن ریخت. از لای پلکهای نیمهباز خود هنوز میتوانست هیکل جهنمیدشمن را با سلاح آمادهٴ شلیک در بالای سر خود ببیند. انگشت پاسدار روی ماشه رفت. چکشک دستگاه چکاننده با صدای خشکی روی سوزن فرود آمد اما گلولهیی شلیک نشد. پاسدار نگاهی به زخم عمیق شانهٴ رضا کرد، و به جستجوی خشاب، طاقمه خود را کاوید. در طاقمه خود خشاب پر نداشت. برگشت تا از همقطاران خود خشاب بگیرد، با خود اندیشید: «نفر پنجمی هم با این زخم شانه نمیتواند زنده باشد. نباید همینطور گلولههایم را هدر بدهم، اگر با این وضعیت در صحنه تنها میافتادم چه خاکی بر سر میکردم؟»
فرماندهاش از او پرسید:
کارشان را تمام کردی؟
به دروغ گفت:
بله، حاجی!
.
هنوز صدای دورشدن قدمهای آنها در گوش رضا طنین داشت ناگهان یک رگبار بلند آسفالت را به لرزه درآورد و در پی آن صدای قاطع و رسای یک زن، کابوس را از ذهن رضا تاراند.
- دسته! با آرایش پیکان به پیش!. هدف پاکسازی ارتفاعات و درهم شکستن کمین.
این بانگ امیدآفرین و جرأتبخش فرمانده سیما، یکی از زنان مجاهد خلق بود. نیروهای او داشتند با آرایش منظم از روی جاده به سمت ارتفاعات پیش میرفتند. گویی دنیایی را به رضا دادهاند. با نیرویی جدید و افزون در ساقهایش از جا جهید، به سمت ماشین سوخته رفت، سلاح ترکش خوردهٴ خود را از روی صندلیهای آن برداشت و برای گرفتن انتقام یارانش به دستهٴ در حال پیشروی ملحق شد.
***
برانکادرهای حامل مجروحانی مانند محمدرضا خلیلی فیجانی و سید رحیم صدر حاج سید جوادی (فرمانده مقدم)، قهرمانان نبردهای تنگة چهارزبر هنوز در پشت ماشینهای آتش گرفته قرار داشت، اصابت گلولههای خمپاره و صفیر گلولههای سرگردان، به رزمندگان مجروحی که در شیار روبهروی ارتفاعات سیاهخور موضع گرفته بودند، اجازهٴ نزدیک شدن به صحنه را نمیداد. شیار به اندازه قد یک آدم متوسط از جاده پایینتر بود و جانپناه مناسبی به نظر میرسید.
سعید با دیدن این وضعیت، سلاحش را بند فنگ کرد، با یک خیز خود را از شیار بالا انداخت و به سمت ماشینهای سوخته رفت. مجید، یکی از همرزمانش، با سری خونفشان، در پشت اتاقک یک دوکابین سفیدرنگ گیرکرده بود. سعید او را بغل کرد و از ماشین بیرون کشید و در کف جادهٴ آسفالت خواباند. او برای نجات زخمیهایی که قادر به راه رفتن نبودند به آن نقطه آمده بود. تصور اولیهاش این بود که پاسداران به سمت ماشینهای سوخته دیگر آر.پی.جی نخواهند زد؛ از اینرو چنین مجروحانی را کشانکشان گردآورده و در بین ماشینهای سوخته کنار هم میخواباند تا بعد از قطع آتش و شکستن کمین، امکان انتقال آنها به اسلامآباد فراهم شود.
برعکس تصور او، پاسداران با دیدن جنب و جوش جدید در لابلای ماشینهای سوخته، دوباره به آنجا آر.پی.جی شلیک کردند. برای دقیقهیی چند دود و غبار آنجا را فراگرفت. پیشانی سعید با اصابت یک ترکش زخمی شده بود. مجید چشمانش را گشود، دستی به بدنش کشید بعد در حالی که تلاش میکرد لبخند بزند گفت:
- سعید! گلوله بی.کی.سی به ما کاری نکرد، آر.پی.جی هم نخواهد توانست، مثل اینکه هنوز شهید نشدهایم، بلند شو! باید به یک محل امن برویم؛ اگر نه. .
هنوز این حرف او تمام نشده بود، یک آر.پی.جی به کامیون مهمات توپ اصابت کرد و مهمات آن را به آتش کشاند. گلولههای توپ یک یک و گاه چندتایی با هم شروع به منفجر شدن کردند. ترکش آنها مانند گردبادی وزان از دشنههای تیز در هوا به چرخش درمیآمد و تنورهکشان هر جنبدهیی را درو میکرد.
سعید خود را روی زخمیها انداخت و تلاش کرد با بدن خود آنها را بپوشاند. برخی از ترکشها با خوردن به دامنهٴ کوه، کمانه کرده و بهصورت دهشتناکی در هوا به دوران درمیآمدند. او برای مقابله با چنین ترکشهایی، کلاهخودش را درآورده و آن را جلوی صورت فرمانده مقدم گرفته بود تا صورت وی را حفاظت نماید اما برای دیگر زخمیها کاری نمیتوانست بکند. در این قسمت از صحنه کسی به جز او کلاهخود نداشت.
فروکش کردن موقت انفجارها، و فریادهای فراخوان سعید، چند تن از رزمندگانی را که جراحت سطحی داشتند به آن نقطه کشاند. سعید زخمیها را به آنان سپرد و خود به سمت قسمت مرکزی ستون خوروها به راه افتاد.
او نیز فرمان فرمانده محمود قائمشهر را شنیده بود و درصدد بود، با پیوستن به داوطلبان، در شکستن کمین سیاهخور شرکت نماید. گلنگدن کلاشینکفش در اثر سقوط از بلندی، به بدنه گیر میکرد و مسلح نمیکرد. کلاشینکف را به کناری نهاد و نارنجک به دست، به نفرات داوطلب پیوست.
آنها با دور زدن تپهماهورها توانستند، به بالای سر مزدوران کمینگذار برسند. سعید با نارنجک ضامن کشیده و آمادهٴ پرتاب خود را در پشت سر یکی از مزدوران یافت. او بسیجی سربند بسته و میانسالی بود با شلوار کردی بر تن، روی زمین چمباتمه زده و در حال شلیک به سمت ماشینهای سالم مانده در نقطهٴ انتهایی کمین بود. سعید پایورچین پایورچین به سمت او رفت. نارنجک تدافعی در دستش مانند قلبی سوزان در تپش بود. نگاهی به آن کرد، اما دلشوره داشت. گویی کسی از درون به او نهیب میزد: «ممکن است با پرتاب نارنجک نفرات خودی نیز مجروح شوند، با وسیلهٴ دیگری او را از پا در بیاور!». از پرتاب نارنجک منصرف شد. حال در دو قدمی دشمن غافلگیرشده بود. پای راستش را با پوتین عقب برد، محکم بر تخت کمر او فرود آورد. بسیجی مسلح که انتظار چنین ضربهیی را نداشت به جلو پرتاب شد و کلاشینکف تکلاق خود به زمین انداخت:
- مرا نکش! من بیگناهم. بخدا مرا بهزور اینجا فرستادهاند. .
سعید - در یک دست کلاشینکف غنیمتی و به دیگر دست، نارنجک از ضامن خارج- با صدایی متحکم به او گفت:
- ساکت!. خشابهایت را دربیاور و جلوی پایت بینداز و بعد دو قدم برو عقب، روی زمین دراز بکش!
***
شکریه فرمانده یک گروه از زنان مجاهد بود. او و گروهش چهارشنبه شب تا صبح، حفاظت قسمتی از گردنهٴ حسنآباد را به عهده داشتند. آنها تا صبح توانسته بودند دو بار یورش پاسداران را به گردنه خنثی کرده و دشمن را تار و مار کنند. بعد از دریافت فرمان عقبنشینی دستهٴ پیادهٴ آنها به سمت اسلامآباد راه افتاده و به کمین سیاهخور رسیده بود. در تلاش برای درگیری با کمین و عبور از آن، حال در شیار روبهروی کمین سنگر گرفته بودند و شکریه داشت طرح دور زدن کمین را با آنها در میان میگذاشت. دشمن درست در بالای سر آنها بود. علاوه بر نفرات سالم گروه او، تعدادی از زخمیهایی که توان حمل سلاح داشتند، آمادهٴ حمله به کمین بودند. در این هنگام یک نارنجک تهاجمی که از بالای تپهها به طرف جاده پرتاب شده بود غل خورد و به داخل شیاری افتاد که نفرات شکریه در آن تجمع کرده بودند.
برای چند ثانیه نفسها در سینه حبس شد، شکریه در حال توجیه طرح عملیاتی با سمبة سلاح، روی یک کروکی کشیده شده بر خاک بود؛ با شم نظامی خود، در یک آن متوجه نارنجک شد. او در آموزشها فراگرفته بود که اگر نارنجک دشمن را بهسرعت به سمت خود او پرتاب کنیم ممکن است جان نفرات خودی در امان بماند. بنابراین بیدرنگ سلاح خود را به زمین انداخت و به سمت نارنجک شیرجه رفت. هر کدام از نفرات در گوشهیی سنگر گرفتند.
نارنجک -که مسافت زیادی را طی کرده و در آستانهٴ انفجار بود- در دست شکریه منفجر شد. مچ دست شکریه با انفجار به هوا پرتاب شد و سینه و شکم او به سختی آسیب دید. شکریه بعد از مکثی روی زانوانش راست شد. در آن حال بیآن که ابرو در هم کشد یا خود را ببازد، آخرین جملههای طرح عملیاتی را به نفراتش ابلاغ کرد. از انقباض عضلات چهرهاش معلوم بود درد زیادی میکشد اما به روی خود نمیآورد.
***
بعد از حرکت گروه، او کلت برتای خود را به دست سالم گرفت و همراه آنان چندگامی خود را بهصورت سینهخیز روی زمین کشاند.
همرزمانش در حال دور شدن با نگاههای اشکآلود و قلبهای متأثر، شنیدند که شکریه دارد میگوید:
«با عشق فراوان به مریم و مسعود...»
او در حالی این جمله را به زبان راند که نیمساعت پیش، جسد خواهرش، سعدیه را در بین شهیدان کمین سیاهخور به چشم دیده و شناسایی کرده بود.
***
یارانش بعد از درهم کوبیدن کمین، دیگر او را هرگز ندیدند.