ظهور دجال محصول برهوت قحطالرجالی بود که دیکتاتوری ۵۰ساله پیشین بهجای گذاشت. دشمن انسان با نقاب فریبنده در شرایط خاص داخلی و خارجی برآمد و بر انقلابی بزرگ چنبره زد تا حرث و نسل را برکند. عربده جنگ، جنگ و قساوت بیحد را با فریب و خدعه و نیرنگ آمیخت تا مذهبی بسازد که مؤمنانش در تباهی سبقت بگیرند. اما طبیعیترین و بدیهیترین پاسخ را از مقاومتی سرسخت و ماندگار گرفت.
کشاکشی پررنج و درد و سرشار از فدای حداکثر که حاصلش افلاس نظامی است که شتابان از ورطهای به ورطه دیگر میغلطد. سلسله ضربات مهلک را بهخصوص با شروع دوران تهاجم و بهطور مشخص پرواز سیمرغ از قتلگاه لیبرتی دریافت کرده است. اینچنین بود که سکان از دست داده و رسوایی از پی رسوایی بهبار میآورد. زوزههای هراسآلود و ممتد و بیسابقه به فلک رسید. دچار تناقضات مفرط و ازکارافتادگی ابزارهایش شده و مزدوران و آدمکشانش یکبهیک لو رفتند. دیگر دروغ و فریب و لشکرهای سیاسی و نظامی و تبلیغیاش با حداکثر پمپاژ پول غارتی کارآیی ندارد و امداد غیبی مماشات هم به دیوار افشا برخورده و از تضعیف در پایگاه خودش هراس دارد. سرکوب به دیوار سخت قیام برخورده است. جوشش کانونهای شورشی امانش را بریده و تبهکاران به جان هم افتاده و حذف و قتل یکدیگر را پیشه کردهاند. یکی را خودشان لو میدهند و دیگری را در هتلی میکشند و در پس لبخند به فرموده دشنهٔ آماده در آستین دارند.
حکایت پاسدار کودککش و مالهکش نیز در این زمره است که معترف صریحش کسی جز مالهکش نیست و البته این یک است از هزاران و باز البته نه آخرین که تازهترین! سندی واضح از شدت وطنفروشی، خیانت و در عینحال مهلکه ولایت خون و غارت و فریب.
گویند مفلسی معتاد هر شب از فرط خماری چیزی گرو میگذاشت تا بساط بهپا کند تا اینکه شبی چیزی نماند که گرو بگذارد. حال خوشی نداشت و خمار و نزار چرت میزد که ناگاه موشی را با سکهای به دهان دید که گذاشت و به سوراخ خزید. فیالفور سکه را برداشت و خوشحال اسباب مهیا کرد و این قصه تکرار شد و هر شب منتظر سکه بود تا شبی موش خمار و پریشان کیسه خالی را جلویش گذاشت و مفلس دریافت که پایان ماجراست!
مالهکش کیسه خالی را به شرکایش نشان داد. مثل همه خونخواران و خائنان به آخر رسیده.
س ج سبزواری
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است