زمان گویی در واحدهای ثانیه درنگ کرده است. نفس در سینهها راه به جایی نمیجوید، ذهن آنچه را که شنیده است به سختی مزمزه میکند و قادر به هضم آن نیست. من مانند سایر رزمآوران اشرف۳ بر وایداسکرین خیره شدهام. در زیر آسمان سربی و چشمبهراه باران، اهتزار خونرگ آرم سازمان مجاهدین در متنی از پرچمها و بنرهای زرد و پیراهن سپید ایرانیان آزاده در تظاهرات برلین منظرهٔ دلانگیزی بهوجود آورده است. گاه دویدن شادمانهٔ کودکان در لابلای حضور جمعیت، چشم را از لطافتی دوستداشتنی میآکند؛ اما این همه نمیتواند آتشی از برانگیختگی را که در قلبم برافروخته شده، مایهای از تسلا باشد. گویی توفانی را در ضمیرم به زنجیر کشیدهاند.
یک بار دیگر خطوط کج و معوج و شتابزدهای را که با انگشتان مرتعش روی تکه کاغذی یادداشت کردهام در پیش چشم میگیرم و خیره خیره در آن نگاه میدوانم. نه، یادداشتهایم کال، ناکافی و نارساست. طاقت نمیآورم و به سراغ سایت مریم رجوی میروم تا پیام او را خطاب به هموطنانمان در تظاهرات برلین بخوانم و در سطرهای آن درنگ کنم.
«از آن روزی که در دوران شاه بهدنیای مبارزه قدم گذاشتم، برای فدا کردن جان ناچیزم در مسیر آزادی آماده و حاضر بودم. چند سال بعد وقتی خمینی دختران و پسران ۱۶ ـ ۱۷ساله را که بعضاً تحت مسئولیت من بودند، تیرباران و پرپر میکرد، دلم برایشان پر میکشید و همه وجودم را این آرزو پر میکرد که ایکاش! بهجای آنها بودم.
زمانی که خبر تیرباران خواهرانم را در زندانهای گوهردشت یا اوین یا زندانهای سراسر ایران و در بحبوحه قتلعام میشنیدم، این احساس و اشتیاق صدها بار در من تکرار شد.
همیشه به آنها و فداکاریشان غبطه میخوردم و میخورم. این احساس مشترک هر مجاهدی است، وقتی که بهترینها از کنارش پر میکشند».
این جملهها چقدر آشنا بهنظر میرسد. گویی آنها را بارها شنیدهام و اکنون همان تأثیری را در من دارند که بعد از ۳۰خرداد ۱۳۶۰ داشتند؛ ولی با جاذبهای بیشتر. مغناطیس شگفتی که از آنها ساطع میشود تا اعماق جان میدود و تمام حواس را به خود جلب میکند. آنها را در کجا و از زبان چه کسی شنیدهام؟ ناگهان یادم میافتد: نامههای اشرف شهیدان به مسعود رجوی
«نمیدانم آتشی را که تمام وجودم را از نوک پا تا مغز سرم از پوست تا مغز استخوانم فراگرفته چه کار کنم، باور نمیکنم که هرگز این آتش، خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط سادهتر از زیستن است، وای، وقتی خبر شهادتها میرسد باور کن با یاد شهدا به خواب میروم و با یاد شهدا چشم باز میکنم و به یاد انتقام زندهام... میدونی مثل اینکه دیگه این جسم قدرت کشیدن این روح عاصی رو نداره، دلم میخواد پر بزنم و برم، برم پیش بچهها. ». .
اکنون مریم این «گل بالابلندترین شاخسار» و «شکوفهٔ همهٔ قهرمانیهای مجاهدین»، در پیشگاه خلق قهرمان، فروتنانه همان چیزی را میگوید که پیشتر اشرف رجوی در نامههایش به آن اشاره کرده بود. یگانهشدن با شکنجهشدگان و تیرباران گشتهگان. رنجکشیدن با رنجهای خلق. این جملهها فقط احساس نیست، شعوری است که از یک تعهد عمیق به خلق و آزادی برمیخیزد و در پساپشت هر واژهٔ آن روح فداکاری و نثار موج میزند.
مریم یک نام نیست، انتخاب مسیر پرداختگری بیچشمداشت است؛ کندن مدام از دلبستگیها و ریختن آنها در پای آرمان آزادی. بیچاره طراحان نقشههای نابودی مجاهدین در تاریکخانههای اشباح چه انگاشتهاند، آنها کسانی را به مرگ و ترور تهدید میکنند که از همان آغاز با این پیشفرض قدم به مبارزه نهادهاند که همه چیز خود را برای خلق بپردازند. گذشتن از جان نخستین منزل این راه دراز دامن بود.
«سالهاست آخوندها هر بار طرح و نقشهیی برای از بین بردن من در پیش میگیرند. و هر بار یک جا، در پاریس، در آلمان، در ویلپنت، در آلبانی و موارد اعلام شده و اعلام نشده دیگر.
بنابراین به آمران این طرحها که خامنهای و همدستان او هستند، میگویم از کلان اعدامهای دهه۶۰ و قتلعام ۶۷ تا قتلعام در اشرف و لیبرتی دیدید و تجربه کردید که کشتن و از بینبردن مجاهدین بیاثر است.
این نسل آمده است که همه چیز خود را برای آزادی مردمش فدا کند. من هم یکی از آنها هستم.
کاش! میشد با فدای جان من، کشتن دیگر هموطنانام در ایران را متوقف کرد. اما هیهات که ضحاک خونآشام، سیریناپذیر است».
چه کوتاهاندیش و حقیرند آنهایی که سمندر را از نشستن در آتش میهراسانند. مریم رجوی همان عهدی را خاطرنشان میکند که هر مجاهد خلق با تأسی از او، آن را بهعنوان فلسفهٔ حیات و مبارزه خویش انتخاب کرده است: «تا آخرین نفس و تا آخرین قطرهٔ خون»
«عهد من با مردم ایران و تعهد من به مسعود رجوی، سرنگونی رژیم ضدبشری آخوندی است تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون.
بنابراین به ولیفقیه ارتجاع میگویم اگر فکر میکند با این توطئهها میتواند ما را متوقف کند، سخت در اشتباه است.
ما شعله نبرد را بالا و بالاتر میبریم».
حماسهٔ مجسم نسل فدا با خضوع و شیدایی از خلق قهرمان میپرسد:
«من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست»
او این راز و نیاز عاشقانه و البته فروتنانه را در حالی انجام میدهد که ۱۲۰هزار شقایق خونین گلبرگ را یکجا به مردمش تقدیم کرده است. وقتی او چنین میگوید، رهروانش چه باید بگویند؟ آیا چیز دیگری مانده است که باید پرداخت شود؟ آری، بسا چیزها.
از او آموختهایم که انسان پرداختگر بسا چیزها برای پرداخت به دیگران دارد. پرداختگری گنجینهیی است پایانناپذیر، هر چه بیشتر بپردازیم این گنجینه سرشار و سرشارتر خواهد شد. یادمان نمیرود که هنگام بازدید از نماد خاوران در اشرف۳ بر تابلو یادبود شهیدان نوشت:
«به خون ۳۰۰۰۰سربدار قتلعام شده سوگند ایران را از دست حکومت قتلعام و اعدام آزاد میکنیم»
سوگند او و تجدید عهدش با خون قهرمانان آزادی تأکیدی است بر پیمانهای خونین مجاهدین و تضمین این پیمانها با فداکاریهای باز هم بیشتر برای نیل به هدف بزرگ مردم ایران.
بیگمان وقتی طاق فدا را بالا و بالاتر ببریم، میتوانیم میهنمان را از چنگ ضحاک آزاد سازیم.
آیا زیباتر از این میشد بر عهد مقاومت ایران با مردم ستمدیده تأکید کرد؟