به تهران آمدهام. غریب، ناشناس...
شهر بزرگ است و هر که را میبینم دنبال تکه نانی در حال دویدن.
به هر جا میروم نشانی از آشنایی نیست انگار همه ثانیه بر ثانیه میگذارند.
دلم بیتابی میکند.
بیتاب یک نگاه یک مکان یک نام آشناست.
آشنایانی هستند که در چند گوشه شهر آرمیدهاند. همانها که آبروی انسان را با ایستادگی در برابر تزویر و بیشرافتی خمینی و خمینی صفتان حفظ کردند.
خاوران نمونه بارزی از این مکانهاست. مزار سربداران سرافرازی که در برابر شکنجههای سبعانه مزدوران پاسدار ارتجاع سر خم نکردند و با کمال آگاهی به انتخاب خویش روانه قتلگاه شدند.
اما امروز قراری دیگر دارم، باید به زیارت بنیانگذاران بروم، حنیف، محسن، بدیع زادگان، مشکینفام.
مقصد بهشت زهراست، به آنجا که میرسم قبر دجال را میبینم. مسجد ضراری است برای خودش،
لعنت بر خمینی میگویم.
پیرمرد دستفروشی با تعجب نگاهی به من میاندازد، من با لحنی طنزآمیز میگویم شک داری عمو؟
...
فقط میدانم که مزار بنیانگذاران در قطعه ۳۳ واقع شده. از دو سه نفر رهگذر نشان قطعه ۳۳ را میپرسم.
سر راه اتفاق عجیبی میافتد. به قطعهای میرسم که بیشتر مثل شوره زار است، تا جایی در آن مکان سرسبز و پر درخت. تابلو شماره ۴۱ را نشان میدهد. سنگ قبرهای خرد شده، گوشه گوشه آنجا ریخته، روبهروی آنجا دوربینی نصب شده.
از رهگذری میپرسم اینجا کیا خاکن؟ کوتاه میگوید سیاسیها و میرود.
سنگ قبرهای اندکی از گزند مهاجمان وحشی در امان مانده، تاریخها را میخوانم؛ ۱۳۶۰سال مشترک اکثر آنهاست.
به اولین چیزی که فکر میکنم، شهدای مجاهدین خلق ایران در آن سال خونین است، فاتحه میخوانم و بیواهمه از چشمهای نامحرم مزدورانی که از آن دوربین نگاه میکنند به شهدا سلام نظامی میدهم.
آدم وقتی این صحنه را میبیند بیاختیار یاد عاشورا و قتلگاه میافتد. معلوم است که دشمن حتی از پیکر بیجان رزمندگان هم هراس دارد.
ای شهید به خون خفته، مظلومیت تو را آنجا باید دید که همچون قبرهای غریب بقیع، همچون امامزادههایی که در شوره زار به خاک سپرده شدهاند، همچون پیکرهای پاک پیروان حسین در دشت کربلا، همچون مرقد سیدالشهداء، دشمن غدار و بزدل را آنچنان هراس در دل افکندهای که حتی از خاک مزار تو نیز میهراسد.
و به حق هم باید بترسد، آن دشمن دینفروش پر تلبیسی که حتی به مرقد امام رضا هم رحم نکرد.
آری نام تو و مرام تو آگاهی دهنده و برپادارنده نسلهاست.
به سمت قطعه ۳۳ به راه میافتم، بالاخره تابلو را میبینم
۳۳
بی تابانه بهدنبال مزار حنیف میگردم، اما یار به این سادگیها رخ نشان نمیدهد. زیر آفتاب خرداد به این سو و آن سو میروم تا شاید نشانی بیابم.
نا امید که میشوم میگویم بچهها خودتان کمک کنید، دو سه قدم برنداشتهام که اولین نام آشنا را میبینم.
ناصر صادق
بعد بازرگانی
بعد میهندوست و باکری
ولی هنوز حنیف و یارانش را نیافتهام. مستأصل میشوم. میگویم: ممد آقا! ندیده بروم؟ کمی جلو میروم.
مزار مجاهد شهید محمود عسگریزاده را میبینم، درست بعد از آن بدیع زادگان، چشمم روشن میشود.
بلافاصله سعید محسن، بعد مشکینفام و بالاخره مزار ممد آقا.
ممدآقا و یارانش را میبینم که مانند سرو در یک ردیف ایستادهاند همانطور که سرافراز و راست قامت در برابر جوخه تیرباران ایستادند.
سلام میدهم، درود میفرستم به حنیف و یارانش، زیر لب زمزمه میکنم؛
ای ایران میهن شهیدان
ای مهد جاودانه شیران
..
جان فدای خلق ایران
کردم آخر صبحگاهان
م. تهران
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است