از رضا کاشان
کاشان، زمستان ۵۷ است. سالها تلاش، فعالیت و زخم و خطر به بار نشسته و مردم در میدانند.
شلاق و باتون ستمشاهی هنوز التیام نیافته است. دوستم با پاهای مجروح با درد و به سختی راه میرود اما بذلهگویی و شادابی همیشگی با اوست. آن برادرم جراحت وخیم دارد و به تهران منتقل شده و دوستان همه در تب و تاب و نگران وضعیتند که بالاخره چه خواهد شد. اما شادی در همه جا موج میزند. طلسم اختناق "اعلیحضرت" شکسته و بهقول دوست دیگرم ما زادگان صبحیم.
با اینهمه چیزی در این میانه کم است.
تمام این سالها در تکاپوی شورش بودهایم. خطر کردهایم و تعقیب و تهدید و بازداشت و شلاق و محرومیت و فشار را تحمل کردهایم و حالا انقلاب پیش چشم است. نیروها آزادشده و استعدادهای نهفته هر کدام به تمامی نقشهای شگفت میآفریند. فداکاریها، ابتکارات، ارزشهای انسانی، مهربانیها، خلاقیتها هر کدام بهصورتی و زمانی و مکانی رخ میزند. مردم خودشان دور هم هستند و امور را سامان میدهند.
با اینهمه گمشدهای را هنوز نمییابم.
مشعلی که شهیدان ۵۰ و ۵۱ ققنوسوار افروخته بودند تمام این سالها در سینههامان بود و در طریق انقلاب سر از پا نمیشناختیم و هر زخم و ناکامی شکوفه بود و حالا به بار نشسته بود.
اما فقدانی آزارم میدهد. چیزی شاید شبیه یک مادر.
چیزی مبهم آزارم میدهد. چرا همین شیخهایی که تا دیروز سایه ما را با تیر میزدند، فعالیتهای خود را از آنها مخفی میکردیم، اگر چیزی بو میبردند یا لو میدادند و یا سد و مانع میشدند، حالا پیدایشان شده و با جمع لاتها و لمپنهای شناختهشده خودشان را جلو میاندازند و میدانداری میکنند؟ نمیگذارند عکس و اسم شهیدان پیشرو و مجاهدین بنیانگذار مطرح شود؟ نمیگذارند شعارهای راهگشا مطرح شود؟
پدرم یک شب که عازم تظاهرات بود و صدای آن هم به گوش میرسید در حیاط منزلمان با من صحبت میکرد و یکباره پرسید: چرا تا حالا که کسی نبود شما به آب و آتش میزدی و کسی هم حریفت نمیشد. باعث گرفتاری خودت و ما میشدی، اما حالا که همه چیز آماده شده و همه آمدهاند پیدات نیست؟ گفتم تا حالا ما بودیم ازین به بعد شیخها هستند. جایی برای ما نیست دیگه.
بله تنها بودیم و بیخانمان و گمشدهای داشتیم، بیخانمان تشکیلات و رهبری.
با تمام جوانی و بیتجربگی تهدید را احساس میکردم و بیپناه بودم. از ضربه ۵۴ هنوز دچار شوک بودم و تا اعماق وجودم را سوزانده بود. اخباری که از پاریس میرسید دلگرمکننده برای آینده نبود. آدمهایی که رفت و آمد میکردند و تبلیغات استعماری که راه افتاده بود. بهعلاوه خزعبلاتی که در رساله دجال دیده بودم. همینطور طایفه آخوندی که در حد خودم و به تجربه میشناختمشان همه برایم زنگ خطر بودند. یک دلگرمی داشتم و آن هم مرحوم آیتالله طالقانی بود و لاغیر. در واقع چشم به زندانها هم داشتم و پیجوی زندانیان شده بودم اما در این شهر نسبتاً کوچک کسی نبود که خبری دست اول از زندان بیاورد که آیا هنوز کسی هست که نشان از حنیف و سعید و بدیعزادگان داشته باشد؟ بشود به او اقتدا کرد و مطمئن و دربست در طریق مردم ره سپرد؟ حتی به دیدن چند نفر از زندانیان آزادشده هم رفتم ولی باز هم خبر درخوری نیافتم. تا اینکه خبر رسید آخرین گروه از زندانیان سیاسی آزاد میشوند. به یاد دارم که این آخرین گروه خود تبدیل به موضوع غامضی شده بود. ۲سال قیامها ادامه داشت و رژیم درهمشکسته شده بود. اعلیحضرت هم خودش و هم زهوارش در رفته بود. ارکان ستمشاهی به تلنگر خلق پودر شده بود با اینحال این زندانیان "آخرین گروه" همچنان در پیچ و تاب کشکمکش و گویا شیشه عمر استبداد یا آخرین نخ طناب تفرعن "خدایگان" بودند. در همین حوالی بود که نام مسعود رجوی به گوشم خورد. دوستان میگفتند تنها عضو باقیمانده مرکزیت است. اما شوک سخت حاصل از ضربه ۵۴ و میدانداری آخوند-لمپن امید چندانی باقی نگذاشته بود.
شنیدم مسعود رجوی در دانشگاه سخنرانی داشته و قابل توجه بوده. چند روز بعد دوستی نوار کاستی دستم داد و گفت سخنرانی مسعود رجوی است. احتمالاً چند جملهای هم از سخنرانی گفت. نوار را گرفتم و با خود به خانه بردم. یک ضبط قدیمی داشتم که درب آن هم خراب بود. خوب گوش کردم:
(از متن اصلی)
«بنام خدا و بهنام خلق قهرمان ایران
و بهنام شهدای خلق، و شهدای تمامی خلق، و بهویژه شهیدان دانشگاه، شهیدانی که به ما آزادی بخشیدند. آزادی، خجسته آزادی. گفتم آزادی. یعنی روح، جوهر و ماهیت انسان، آن چیزی که شهدا بهخاطرش جان باختند، اسرا به زندان افتادند. تبعیدیان مهاجرت کردند و خلق قهرمان قیام کرد...
وقتی ما رفتیم، آسمان تیره و تار بود گهگاه ستارهای در کسوت یک شهید میدرخشید، ولی پاسداران شب بهسرعت پایینش میکشیدند. ولی امروز آسمان غرق ستارههاست. همه جا شهید، کاروان کاروان شهید. وقتی رفتیم پاییز بود، زمستان بود، تک، تک لالههایی که دستهایی سیاه آنها را پرپر میکرد. ولی امروز همه چهره شهرهای ما لالهزار است.
مگر میشود خورشید را کشت، مگر میشود باد را از وزیدن بازداشت، و باران را از باریدن. مگر میشود اقیانوس را خشک کرد. ما میگفتیم.
مگر میشود بهار را از آمدن بازداشت. مانع روئیدن لالهها شد و مگر میشود ملتی را تا به ابد اسیر نگه داشت؟ نه
چرا؟ خواست خداست، اراده خلق است، سنت تاریخ است، قانون اجتماع است و (لن تجدلسنه الله تبدیلا) و (لن تجدلسنه الله تحویلا) میعاد خداست، میعاد تخلفناپذیر و بله سنت خداست، سیره تاریخ است، بشارت همه انبیاء، پیامآوران، مصلحین و انقلابیون بزرگ جهان است که خلق پیروز میشود، آینده تابناک است...».
این سخنرانی افقی در فضای دلهره و شک و تردیدم گشود. حالم را خوب کرد. امیدوار شدم و دانستم که قرار نیست همه چیز بیصاحب باشد. محتوای کلام آزادی بود و اگر قرار بود کسی بیان کند چه کسی بهتر از مجاهدی که محضر حنیف را درک کرده به پایش همه چیز داده و بر تختهای شکنجه ایمانش روئینتن شده و خنجرهای خیانت بر تنش نشسته و حالا نه به فکر انتقام که به فکر التیام مردم است. اما سرخی یک لاله بر تارک یک هاله که سخن را به هم پیچیده میدرخشد:
مگر میشود بهار را از آمدن بازداشت، مانع روئیدن لالهها شد، مگر میشود ملتی را تا به ابد اسیر نگه داشت؟
این کلام کسی است که آیتالله طالقانی در وصفش گفت شکنجهگران از اسمش وحشت داشتند و به خود میلرزیدند. چنین ارادهای است که به بهار نگاه میکند و به رویش لالهها دعوت میکند.
تمام دعوا (آن هم چه دعوایی) در اصل و در اساس بر سر یک کلمه بوده و فقط یک کلمه، آن هم کلمه مقدس آزادی است. نفی قاطع اسارت.
آزادی، آزادی، آزادی. همین و همین و فقط همین.
و البته یک جهان شادی و شادکامی و نور و خوشبختی. راز حضور انسان.
اولین حضور مسعود آن هم در دانشگاه آن هم دست گذاشتن روی کلمه مقدس و جانبخش آزادی مبارک بود تا اینکه خمینی از ماه به هواپیما رضایت داد و وارد شد. تفاوت ماهوی را حتی در همان آغاز ببینید:
۱- مسعود در آخرین روزها و پس از دلهرهها و تلاشهای سخت و امتناع حداکثری دستگاه مخوف ساواک با بدنی آکنده از شکنجه و سردرد و کف پای به هم آمده از شلاقهای جلادان و با اتفاق شماری از یارانش به بیرون میآید و تازه تا آخرین لحظات هم معلوم نبود سرنوشتشان چیست. آیا آنها را هم به تیر ستم خواهند کشت و یا نه؟ تا جایی که وقتی قرار نهایی به آزادی میشود حتی از خداحافظی با همزنجیران هم محروم است!
خمینی از تشک نجف به سیب نوفل لوشاتو و در معیت میهماندار و خبرنگار و سلام و صلوات انگلیسی و استقبال کثیر وارد میشود. عمامهاش در ماه پیدا میشود.
۲-مسعود اولین سخنرانی عمومیش در دانشگاه است. خاستگاه آگاهی و شور و زندگی همان آرمان شهیدان.
خمینی اولین سخنرانیش در قبرستان است. محل درآمد آخوند و کشیدن یک ملت و تاریخ به گور.
۳- مسعود اول سخن را با آزادی شروع میکند.
خمینی وعده دجالگرانه آب و برق و اتوبوس مجانی میدهد.
۴- مسعود با حمایت از حقوق همه بدون استثناء و بهطور کامل دفاع میکند و ندای وحدت میدهد.
خمینی در اولین سخنرانی قبرستانش میگوید "من" دولت تعیین میکنم و وحدتش یعنی همه با من.
آنچه در این کوتاه شاید گفتنی باشد اینکه سازمانی در حماسهای به امتداد بیش از نیم قرن، با خونفشانی و فدای لحظه به لحظه و بیدریغ در پی به خانه آوردن آرمان تاریخی ایرانیان برای آزادی است. به همین علت هم در جو هیستری اوایل حکومت خمینی از یک طرف تحت فشار بود و تهمت خط سرمایهداری و لیبرالیسم و... را به جان میخرید. از طرف دیگر هم به جرم در خط امام نبودن آماج تیغ و دشنه و گلوله بود و ستادهایش در حمله و آتش میسوخت و ویران میشد. حالا همان افراد در محافل ارتجاعی استعماری نشستهاند و به نبود آزادی در مجاهدین اشک میریزند. همان افراد سازش و دریوزگی و حرام لقمگی را پشت عدم خشونت و گفتگو و امثال آن پنهان میکنند تا برای جلاد فرصت بقا بخرند.
به آنها میگویم یکبار و فقط یک بار جلوی آینه بایستید و اگر ذرهای شرف برایتان مانده فقط به این سؤال کوچک پاسخ دهید: آن وقت راست میگفتید یا الان؟
در پاکبازی مجاهد همین بس که قبل از خیزبرداشتن انقلابیهای یکشبه و دعوای "خودیها " برای همه آب پاکی میریزد که هر که به امید جاه و مقام آمده در محفل عاشقان جایی ندارد و ابتلائات ۴۰ساله هم ریشه در همین دارد:
مگر جانمان را برای این داده بودیم که به جایش جاه بگیریم؟ از جا برنخاسته بودیم، قیام نکرده بودیم که در جاهای بهتر و صندلیهای بهتر و مقامات بهتری قعود کنیم.(از متن)