کفتاران لاشهجوی و غوکان لجنخوی، ایران را گورگاه اصالت و عدالت و کرامت و شرافت کردهاند.
زندگانی را حرمتی نیست و زندهگان را کمینگاه چاه شغاد در تقدیر.
صفیرهای آه، چونان تندر خون بر سینهٔ شهرها میکوبند و حسرت همیاری آدمی به آدمی را افسانهها در حیرتاند.
نیایش مهربانان را عاقبت، صلیب یأس است و تمنای عاشقانهٔ آزادی در کمینگاه دیانت اژدهاپرود؛
گلدستههای ایران را دیریست شیپور سلام نیست، که گردابهای خوناباند و مارها در محراب!
طریقت داد بر «دار» آز و شریعت بیداد در نماز.
کبوتران عشق بر داس و دشنه و ماران فقاهت در محراب شحنه.
چادرنشینی و گورخوابی و تکدیگری و پشتبامخوابی بر کرامت زندهگانی قهقهه میزند.
گرگهای فقر بر سفرههای خالی برکت، پوزار میکشند و غرور انسان، شمعیست مذاب در پای دیانت اژدهاپرورد فقیه.
نهال آرزوهای دختران بر داسهای شقاوت شریعت جنسیت، مثله و انسانیت در ذبحگاه قانون فقیه سفله.
کبوتران ایران بر «دار» دشنه و ماران فقاهت در محراب شحنه.
تکاپوی آزادی، طریقت سنگین و سفلگی خودفروشی، دنائت رنگین.
سیلوار مردمان روانهٔ حاشیهنشینی و کرور دستاربندان و شیخکان در کاخنشینی.
اگر کبوتر ایران بر «دار» دشنه و ماران فقاهت در محراب شحنه،
دیو شیخان را بنگر در هیاهوی خودپروری و فرشتهٔ ایران را بنگر در تکاپوی رهایی دیگری.
ابلیس را بنگر که پلشت جنون خود نشخوار کند و راهیان فردا، وصال محبوب آزادی را دیدار.
اینک اهریمن فقیه، کنام در مزبله کشد...
«ای غوکها که موج، برآشفته خوابتان
و افکنده در تلاطم شط شتابتان
دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجنکدهست همه نان و آبتان
هنگام قول، آمر معروف و در عمل
از هیچ منکری نبود اجتنابتان
جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان
چون است و چون که از دل گندابهٔ قرون
ناگه گرفته است تب انقلابتان؟!
تسبیحتان دعای بقای لجنکدهست
بادا که این دعا نشود مستجابتان
چون صبح، روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا عنان دولت پا در رکابتان
وین غوکجامههای چو دستار تازیان
یکیک شود به گردن نازک؛ طنابتان!»
(بخشی از قصیدهٔ «قدر و غرای غوکنامه»، محمدرضا شفیعی کدکنی)