در سال۶۱ در زندان اوین تهران به دنیا آمدم. چون پدر و مادرم هوادار سازمان مجاهدین بودند، قدری به شرایط جامعه آگاهی داشتم . همیشه بهدنبال پاسخ سؤالاتم در رابطه با شرایط مردمم بودم بهویژه در رابطه با دختران جوان که به چشم میدیدم که چطور این گلهای زیبا در اثر اعتیاد و فساد و فحشا عمرشان تباه میشود و هویت انسانیشان را این حاکمیت دجال از آنها گرفته و القا کرده که جنس دوم و زن و ضعیف هستید پس باید به این شرایط تن داد.
همیشه میخواستم بدانم چرا یکسری وضعیت اقتصادیشان بسیار عالی و غرق در پول اما خانوادهای محتاج نان. چرا چنین فاصله طبقاتی وجود دارد؟ چرا پدرانی شرمسار خانوادهشان هستند و با شرمندگی از دیگران برای گذر مخارج زندگی باید پول قرض کنند و کمرشان زیر بدهکاری خم و شکسته شود؟ چرا مادرانی باید برای در آوردن مخارج زندگی آبروی خود را به فروش بگذارند؟
(بماند که الآن از پیر و جوان و خرد از شدت فقر دست به فروش اعضای بدن خود و حتی فروش نوزاد به دنیا آمده میزنند . . . . لعن و نفرین بر حاکمیت دزد و چپاول گر مال و اموال مردم)
بالاخره در ۱۷سالگی به پاسخ همهٔ آن سؤالها رسیدم. فهمیدم که تنها راه نجات مردم اسیرم نه کمک به چند ده نفر بلکه باید ریشه اصلی این اسارت و زجر و ستم را نابود کرد و آن سرنگون کردن این حاکمیت است. بعد از راهنماییهای پدر و مادرم که همواره مدیونشان در انتخاب مسیر هدفدار زندگیم هستم، برای رسیدن به این هدفم برای آزادی خلق در زنجیرم نقطه امید را یافتم و آن سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران بود و هزاران بار شاکر و سپاسگزارم که در این انتخاب خدا یاریم کرد و در ۱۸سالگی به این سازمان پرافتخار بپیوستم.
از مادرم شنیده بودم که مناسبات مجاهدین عین جامعه بیطبقه توحیدی است و هیچ فرقی بین افراد نیست. او گفته بود مسعود و مریم پاکترین انسانهای روی زمین هستند و مطمئن هستم زنان و مردانی که پرورش میدهند همچون خودشان هستند.
راستش ته دلم قبول داشتم اما شنیدن کی بود مانند دیدن!
همه میدانند که ورود به سازمان مجاهدین سخت و اما خروج از آن راحت است. لذا باید مراحل پذیرش طی میشد تا وارد ارتش شدم.
روز ترخیص از ورودی به پذیرش ارتش، خواهری به دنبالمان آمد. من جلوی ماشین کنار آن خواهر نشسته بودم و شروع کردم یکسری نکات فردی و شخصی خودم را تند تند گفتم و آن خواهر خیلی جذاب گوش میکرد و انگیزه میداد که بیشتر حرف بزنم. بعد از اینکه به محل استقرار رسیدیم یک نکته خودمانی به آن خواهر گفتم، یکباره خواهر دیگری به من گفت ایشان خواهر مهناز فرمانده پذیرش هستند، انگار آب یخ رویم ریخته باشند شرمنده تنظیمم شدم که من اصلاً متوجه نشدم و گفتم ای کاش یک نشانی روی لباسشان بود متوجه میشدم که گفتند اینجا که اینطوری نیست همه یکسان و یکدست لباس میپوشند. آنجا بود که به چشم دیدم هیچ تفاوتی بین فرمانده و تحت فرمان نیست و از قضا فرماندهانش فروتنانهتر و خاصع و خاشع ترند.
همین نمونه دقیقاً در انتقال پذیرش به ارتش برایم اتفاق افتاد. باز هم متوجه نشدم طرف مقابلم فرمانده آن قسمت از ارتش است که به آن پیوستم و در انتقال همه وسایلم به من کمک کرد خیلی هم با من گرم گرفت و خوشحال شده بودم که با چنین خواهری هم تیم [به قول معروف تن واحد] میشوم، بعد از دو روز از تنظیم سایر خواهرانم و در نشستی تازه متوجه شدم که آن خواهر در موضع فرماندهی یگانمان هستند. متعجب شدم که این خواهر با ما در یک جا غذا میخورد، محل استقرارش با ما یکی هست، اینها چطور فرماندهانی هستند؟ اصلاً خواستار احترام گذاشتن نیست، همیشه در سلام کردن و ایجاد رابطه خودش شروع کننده هست و . . . داشتم کاملاً به این میرسیدم که اصلاً هیچ فاصله و فرقی بین اعضای مجاهدین نیست همه مجاهد و انسان هستیم.
فکر میکردم در ارتش آزادیبخش هم همه زنان و بهویژه دختران جوان مشغول کارهای خانگی میشوند، مثل آشپزی و خیاطی و . . اما دیدم مطلق چنین دیدگاهی در سازمان نیست هیچ فرقی بین زن و مرد نیست هر کاری که زنان میکنند مردان هم میکنند و هر کاری مردان میکنند زنان هم میتوانند بکنند.
به همین خاطر در روزهای اولاً اصلاً برایم قابل فهم نبود که من هم میتوانم همچون مردان آموزش سلاح بگیرم و بعد وارد آموزشهای زرهی شوم و از قضا اینقدر هم باید خوب یاد میگرفتیم که مربی سایرین هم باشیم . راستش از آنجا که در ضدیت با ماهیت زنستیزی نظام ارتجاعی هیچ کار خانگی بلد نبودم، همینها را هم با صبر مسئولانم یک به یک یاد گرفتم، از شستن لباس تا شستن ظروف تا کارهای آشپزی و. . . . . . کم کم در پروسههای مختلف خیلی چیزها یاد گرفتم و مهمترین آن این بود که دید انسانی داشته باشم و نه زن و مرد دیدن و جنسیتی نگاه کردن.
یک نمونه را هم که خیلی دوست دارم بگویم این است که شنیده بودم مجاهدین انسانهایی هستند که اعتماد میکنند اما این فرد هست که باید اعتماد را کسب کند. از آنجا که یکی از مهمترین نقاط انتخابم شجاعت و دلاوری مجاهد شهید علیاکبر اکبری بود، از همان بدو ورود درخواست کردم که زندگی نامه این مجاهد را ببینم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم که به این سرعت آنقدر به من اعتماد کنند که نوار منتشر نشده و محرمانهٔ زندگینامهٔ شهید را ـ چند روز پس از درخواستم ـ در اختیارم بگذارند. و ایمان آوردم که سازمان اعتماد دارد و این من هستم که باید مقید و پایبند به این ارزش و احترام باشم تا لایق این اعتماد باشم.
بله رسم و مرام مجاهدین همچون رهبران عقیدتیشان مسعود و مریم، وفای به پیمان با فدای بیکران در تاریخ ایران است. همچون آنها صاحب یک ایدئولوژی ناب توحیدی، آری از هر گونه استثمار و عنصر فردیت و جنسیت. به همین علت است که همگی آزاد و رها و لحظه لحظه وجودشان را برای آزادی خلق و میهنشان ـ بیمنت و چشم داشت ـ فدا میکنند.
خداوند متعال را هزاران بار شکر گزارم که من را تا به الآن لایق این مسیر دانسته و دعا میکنم تا به ابد من را لایق و شایسته این منت بداند تا در این مسیر رستگار شوم و همیشه در برابر خلقم و رهبرانم و یارانم روسفید باشم .
باشد که روزی در ایران آزاد فردایمان خلقمان را با این ارزشهایی که آموختهایم آشنا کنیم تا طعم آزادی و رهایی را بچشند و آن روز بسیار نزدیک هست . روز شادی و لبخند عزیزترینهایمان .
ربیعه شادمانی