728 x 90

به یاد سردار

سردار کبیر خلق موسی خیابانی
سردار کبیر خلق موسی خیابانی
بارش تند برف امان نمی‌داد. تندبادی وحشی دانه‌های یخ بسته برف را به‌سر و صورت می‌کوبید. اگر چشم باز می‌کردی نوازش خشن برف را بر چشمانت احساس می‌کردی و اگر چشم می‌بستی پاها در مسیر ناهموار کوه در برف فرو می‌رفت. اما مسافر ما در لهیب آتشی می‌سوخت که نه سرمای بوران را حس می‌کرد و نه شلاق بی‌رحمانه توفان بر چهره‌اش را. صورت نوجوانی‌اش به سرخی می‌زد، بی‌کلاهی که او را در برابر این امواج، گرم نگه دارد. او سراسیمه می‌رفت و باید می‌رفت، آتشی که از شنیدن خبر در جانش شعله کشیده بود، خاموشی ناپذیر بود و باید می‌رفت، کوهها و تپه‌های برفی با حقارتی باورنکردنی در زیر پاهای مسافر ما خم شده بودند. شاید هم آنها آگاه به این درد شعله‌ور همدرد مسافر بودند، چه کسی می‌داند. سرانجام کلبه کوچک کوهستان پناهگاه صورت نوجوان شد، اما او به جست و جوی گرما نیامده بود، به جست و جوی نور آمده بود، دستان یخ‌زده‌اش به سختی رادیوی دو موج کوچکی را برداشت، با تردستی سیمی از آنتن آن به سقف کشید و رادیو را روشن کرد، صدای گوش خراش پارازیتی را گوش کرد و گوش کرد و آن‌قدر گوش کرد تا صدای رسایی شنیده شد: ”این صدای مجاهد، صدای مجاهدین خلق ایران است “از شادی به هوا جست، اما گویی وزنه‌یی سنگین دوباره او را به زمین چسباند و دوباره پارازیت و باز هم پارازیت، در یک آن پارازیت قطع شد و دوباره صدا: ”سردار کبیر خلق موسی خیابانی به همراه خواهر مجاهد اشرف رجوی و... “دیگر آن دستان تحمل حمل رادیو را نداشت، به زمینش افکند. بغض سنگینی سینه‌اش را فشرد، دستان ترک خورده‌اش را در هم فشرد، گویی فاجعه‌یی سنگین بر او آوار شده بود، بغضش را خشمگینانه قورت داد. نگذاشت اشکی صورتش را خیس کند، دوباره از کلبه بیرون زد، کوه‌ها و قله دیگر سفید نبودند، همه چیز به سرخی می‌زد، اُرس کوهی کهنسال با همه برف‌هایی که رویش نشسته بود، سرخ سرخ بود، با شگفتی نگاهش کرد، کبک دری در آن دور دست، غمگین‌تر از همیشه آواز می‌خواند، سرما در هرم گرمای صورت او محو می‌شد و نوجوان مسافر ما به راه افتاد. باید می‌رفت. رفت و رفت و در زمان گم شد.

بیست زمستان بعد در یک بهمن سرد و زیبا خود را ایستاده بر تپه اوین یافت، در پای همان دیوار سفالینی که روزی پیکر سردار و یارانش را بر فرشی از برف و یخ به‌عنوان فخر تاریخ به تماشا گذاشته بودند! مسافر میانسال ما حالا آهسته خم شد، جای پای سردار و یارانش را بوسید و بویید و کمر راست کرد و چنین خواند: ”این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیفتد دست دیگری آن را بلند خواهد کرد، ... “

بهمن 1395.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/54ba23d0-7b89-4fe9-97b8-2a2c7a205ee4"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات