مهر ماه در ایران با همه جای دنیا فرق دارد! آخر ماه مهر ما که از راه میآید همراه خودش به جای هیاهوی مدرسه، غوغای کودکان که با شوقشان خیابانها را هم به خنده بیاورند، تخته سیاه و صدای گچی که به تخته ساییده شود، کوتاه شود تا علم را به جانهای مشتاق هدیه کند؛ به جای همه اینها مهر ماه ما همراه خودش عطر یادها و نامهایی را میآورد که سنشان میگوید آنها میبایست در دوره خودشان پشت نیمکتهای مدرسه مینشستند اما چنین نکردند. به جایش آموزگاری را برگزیدند اما نه در سر کلاس درس، بلکه بر سر چهارراههای ایران. نه در رشتههای ریاضی یا علوم یا ادبیات بلکه درس شرافت و تن ندادن به ظلم را فریاد کردند. «آ» را با آزادی نوشتند و ایستادگی را هجی کردند و با بدنهایشان ذره ذره کلمه پیروزی را در قیمت دادن معنا کردند.
چهرههایشان با آنچه بر تن تخته سیاه تاریخ نوشتند همخوانی ندارد. چهرهها از شکوفههایی نوشکفته نشان دارد اما کلماتشان و زندگیشان از عمقی ژرف که گویا همه تاریخ را در نوردیدهاند و حنجرههایشان را خانه حقانیت کردند. آموزگارانی که تغییر و دگرگونی را با زندگیشان نه به ده یا صد یا حتی هزار دانشآموز بلکه به همه تاریخ ایران آموختند.
نامهایشان بسیار است و البته بینامیشان بیشتر. ما از میان این کهکشان پر ستاره چند نام را میخوانیم تا هرکس خود بخواند حدیث این مجمل.
اعظم شادبختی ۱۷ساله در کتاب درسی که با نام وصیتنامه از او برای ما مانده نوشته است: «آه که چه بیچارهاند شب پرستان، باید بدانند که نه تنها گستاخانه شهادت را انتخاب کردهایم، بلکه با قطره قطره خون خویش سخن خواهیم گفت. ما خواهیم گفت که این مرتجعین سیه دل چه خیالهای باطلی در سر میپرورانید آیا تصور کردهاید که با این اعمال شرمآور خواهید توانست ”مجاهد خلق“ را از بین ببرید؟ آیا با این اعمال سرکوبگرانه خواهید توانست شب سیاه هراس و خفقان را حاکم گردانید؟ نه، هرگز! چرا که خون ما گواه بزرگی بر جنایات شماست.»
و راستی که خوشا چنین گستاخی. جسارت انتخاب کردن و نگهبان انسانیت بودن. این خونها این روزها بالاترین گواه هستند در هر دادگاهی که در آن ذرهیی عدالت حاکم است. اعظم این واقعیت را حدود ۴۰سال پیش نوشت و گفت و ما در هر صحنهیی که دژخیمان را به محاکمه میکشد به چشم میبینیم.
زهرا احمدیزاده ۱۷ساله درست در اولین ساعات آغاز ماه مهر در ساعت ۶۳۰صبح نوشت: «تاریخ پرتلاطم بشریت از آغاز حرکت خویش و تا بهحال همیشه در بطن خویش نبرد عظیمی را متحمل گردیده است، نبرد میان خلق و ضدخلق، نبردی برای باز پس گرفتن حقوق از دست رفته محرومترین اقشار خلق. و امروز ما فرزندان انقلابی این مرز و بوم بنا به سنت تاریخی خویش برآنیم تا بار دیگر سلاح بر کف، با غرش سلاح خویش این مبارزه خونین را در ایران عزیز متبلور سازیم.
آری، امروز رژیم ضدخلقی خمینی این پیرکفتار خونآشام ارتجاع بر آن است تا با شیوههای ضداسلامی، ضدانسانی و قتلعام نوگلان آزاد و با پرپر کردن گلان سرخ انقلاب، چند صباحی به حیات ننگین و نابود شدنی خویش ادامه دهد. ولی زهی خیال باطل!... ما فرزندان مجاهد به خون پاک حنیف و سعید و... سوگند یاد کردهایم که از هیچ چیز خویش دریغ نورزیم و تا آخرین گلولهٔ سلاح خویش از آرمانهای خلق که همانا آرمانهای پاک مجاهدین خلق ایران است دفاع کنیم».
و زهرا در ۵مهر سال۱۳۶۰ در پای این کلماتش برخاست و خروشید.
شهناز سعیدی ۱۹ساله تخته سیاه کلاسش را در دیوارهای زندان پیدا کرد و روی آن نوشت: «من شهناز سعیدی امشب اعدام خواهم شد. بچهها مقاومت کنید. خمینی خواهد رفت و صبح پیروزی مجاهدین فرا خواهد رسید.
مرگ بر خمینی زنده باد آزادی درود بر مجاهدین پیش به سوی جامعه بیطبقه توحیدی»
و شهناز خود برای تحقق چنین هدفی پرکشید و رفت.
اگر امروز صدای شعار مرگ بر خامنهای را از میان جمع دانشآموزان و دانشجویان در سراسر کشور میشنویم دلیلش وجود چنین ریشههایی است. اگر چه این نوجوانان و جوانان کمتر با نام آن آموزگاران آشنا شدند اما وجدان تاریخ ایران این نامها و یادها را در حافظه خود نگهبان است و در هر مهر نامشان را در هر مدرسه و کلاسی میپراکند.
فریوار
مسئولیت محتوای مطالب وارده برعهده نویسنده است