سال ۴۹ بود. از فقر مردم و تضاد طبقاتی و تبعیض رنج میبردم. وقتی معلم از عدل خدا گفت. سؤال کردم پس چرا در جامعه عدالت و برابری نیست؟ و این شعر را خواندم:
یکی را دادهای صد ناز و نعمت
یکی را قرص جو، آغشته در خون
معلم گفت: این تقصیر خدا نیست. وقتی عدهیی از آدمها، دسترنج تلاش دیگران را به یغما میبرند. این شکلی میشود. گفتم پس چکار باید کرد؟ همین طور ادامه داشته باشد؟
گفت: خیر، راه مبارزه باز است. مبارزه اجتماعی همین است. گفتم یعنی الآن باید چکار کنیم؟ گفت: این دیگر سؤال سختی است ولی اگر تاریخ را نگاه کنی، مزدکیان، سربداران، مشروطه و جنبشهایی مانند قیام جنگل مصادیق آن هستند. ولی الان... مکثی کرد و گفت: بعداً خودت میفهمی... نمیشود صحبت کرد.
فردای آن روز خبر حمله چریکهای فدایی به پاسگاهی در سیاهکل مثل توپ در سراسر کشور پیچید. معلم تا مرا دیدگفت: این هم نوعی از همان است که سؤال کردی.
من در این نقطه مبارزه را انتخاب کردم. دنبال یک چریک بودم. از قضا مدتی بعد روی شیشه درب مغازه مسیر مدرسهام اطلاعیهیی دیدم با عکسی بهنام حمید اشرف و در زیرنویس آن اطلاعیه به صد و بیست هزار تومان جایزه برای شناسایی این «خرابکار»! اشاره شده بود.
از مردم اطراف پرسیدم خرابکار یعنی چی؟ گفتند اینها میگویند نظام ظالم است و با آن میجنگند لذا تهمت و برچسب برای بدنام کردن آنهاست تا بتوانند سرکوب کنند.
با خودم گفتم من هم میجنگم. دیگر زندگی و فرهنگ و رویاهای من تغییر کرد. روزهای بعد دیگران به من گفتند تو سیاسی شده ای. این حرفها چیه میزنی؟ «دیوار موش دارد موش گوش دارد «. کلهات مگر بوی قرمهسبزی میدهد؟ ساواک بفهمد تو را بدبخت میکند. ولی من انتخاب خودم را کرده بودم. لذا دنبال سازمان مبارزی بودم تا برای عدالت اجتماعی و نفی تبعیض بجنگم.
با دستگیری یکی از همشهریانم، مجاهد شهید قیصر داور، با نام مجاهدین خلق آشنا شدم. این یک نقطهعطف در زندگی من بود. در این آشنایی، جامعه بیطبقه توحیدی، اولین واژهای بود که با آن احساس یگانگی و صفاکردم. با شرکت در محافل کوهنوردی و دانشجویی و هر محفل سیاسی و مذهبی، دنبال وصل به آنها بودم. وقتی داستان اعدام محمد حنیفنژاد را شنیدم، برایم سؤال شد او که نقش تعیینکنندهای در جنبش داشته چرا کاری نکرده تا اعدام نشود؟ نگران نبوده که بعد از او چه کسی این جنبش را هدایت میکند؟ با آشنایی با دانشجویان هوادار مجاهدین فهمیدم که جان کلام مبارزه همین است. بحث ایستادگی بر سر اصول و وفای به پیمان. بحث دادن قیمت مبارزه و عدالت خواهی. با فدای بیکران است که اعتماد تودههای ستمدیده جلب میشود. در غیراین صورت فرصتطلبی و عافیت جویی است.
این صدق و وفای به پیمان است که راهگشایی میکند. نسل جدید در این مسیر قرار میگیرند. بحث جنگ و نجنگ است. وقتی چشم تو به مانع پیشرفت جامعه باز شد اگر نجنگی، به توجیهگر وضع موجود یا عنصر سازشکار و حراف و عافیت طلب تبدیل میشوی و خودکار به سود نظام ظالم حاکم، بیعملی و سازشکاری را تئوریزه میکنی.
میگفتند حنیف کبیر با همین منطق از نهضت آزادی جدا شد و با ارتجاع عوامفریب و محافل مذهبی در خدمت نظام، مرزبندی کرد و گفت: مرزبندی بین با خدا و بیخدا نیست بین استثمار کننده و استثمار شونده است. شنیدم که گفته است: اسلام برای مردم آمده نه مردم برای اسلام... با درک این حقیقت و واقعیت و ارزشها بود که خودم را یک مجاهد خلق دیدم. وقتی با هواداران مجاهدین برای کوهنوردی رفتم و حشر و نشر پیدا کردم، ساده زیستن و صداقت آنها چشم مرا گرفت. دیدم راه همین است. دفاعیات هر مجاهد خلقی را میخواندم شهامت و شجاعت و ایستادگی در برابر ظلم در خونم جاری شد.
همان زمان در کتابخانه دانشگاه پلیتکینک کتاب حکومت اسلامی خمینی را خواندم و به واقع بوی تعفن استبداد و زنستیزی آن را حس کردم. وقتی در تعریف ولایت فقیه بحث «ولی برای صغیر و یتیمی به نام مردم «شده بود، خیلی متنفر شدم. ولی فکر میکردم در جامعه دموکراتیک بعد از شاه این اندیشه در مبارزه پارلمانتاریستی منزوی میشود. اما ناباورانه دیدم خمینی به مردم خیانت کرد و با تشکیل مجلس خبرگان به جای مؤسسان و «چماقداری «و حکم شکستن قلمها و بگیر و ببند، و ایجاد رعب و وحشت، این اندیشه را حاکم کرد. لذا به انتخاب اولیهام برای پیوستن به مجاهدین مینازیدم و به آن عشق میورزیدم. با شجاعت برادر مسعود که به قانون اساسی ولایت فقیه رأی نداد، به مجاهدیام افتخار کردم.
وقتی سال۶۴ با انقلاب مریم رهایی آشنا شدم که در ضرورت آن میگفت: این پاسخ به «الزام نبرد سرنگونی «است. برابری زن و مرد را هم تجربه کردم و به پتانسیل ضداستثماری و آزادیخواهی این رهبری بیشتر پی بردم . به راز ماندگاری سازمان و ماندن خودم در این انقلاب پی بردم. فهمیدم همین انقلاب رمز نبرد با اندیشه خمینی گرایی و منحرف نشدن از تضاد اصلی است.
با خودم میگفتم کدام راه و کوره راهی بوده که این رهبری برای سرنگونی استبداد وحشی آن را طی نکرده باشد؟ کدام ضرورت و الزام نبردی است که این سازمان آن را پاسخ نداده باشد؟
این بود انگیزه پیوستن و راز ماندگاریام
صادق فرهادی